Set Me Free

۲۵ دی ۹۷ ، ۰۱:۱۱

Strong

امروز بحث این بود که شخصیت کیا ضعیف و وابسته و ایناست و فهمیدم من هر چیزی که هستم با همه‌ی ضعف‌ها و این‌ها شخصیت قوی‌ای دارم. نسبت به دختر بودنم. سینگل بودنم. ۲۲ ساله بودنم. حتی نسبت به اینا هم نه. کلا. همیشه خودمم. با اینکه حرف بقیه برام مهمه ولی بخاطر بقیه خودم رو عوض نمیکنم بلکه بقیه‌ای پیدا میکنم کنارشون آرامشم بیشتر باشه و این برام خیلی ارزش داره. کلی مچکرم خدا بابت این. و کلی مچکرم از مامان بابا و امیررضا بابت این که یه طوری باهام برخورد کردن که این شکلی شدم. و خیلی هپی ام باهاش. باریکلا. خوشحال شدم.

+ دیدین دیگه تابستونو نشد براتون بنویسم؟ نوشتما ولی وسطش دستم خورد بستم و دیگه حال نداشتم تایپ کنم باز با اون همه رنج و عذاب. قسمت نیست ثبت شه دیگه بهتر جزئیات نمونه اصن :))
۳۰ مرداد ۹۷ ، ۰۲:۲۶

bad summer or the worse?

۱. این پرکتیسی که مامانم گفت اینقدر خوب بود که دوست دارم شصت بار تکرارش کنم. 


۲. خیلی دوست داشتم بتونم احساسات و حرف دلمو به یک زبان مناسبی شعری آهنگی چیزی بیان کنم. ولی بلد نیستم و هنوز هم گارد درونیم اجازه ی بیان مستقیمشونو به خودم نمیده و بله بالاخره یه روز میترکم.


۳. بقیه‌ی تابستون با همه‌ی تعطیلی ها و قشنگی‌ها و حقوق شرکت و درس و زبان و ورزش و آهنگ و دوستا و تولدا و شصت تا کار دیگه ای که میشه توش کرد همش برا خودتون. یه چیزی بدین من بخورم یه ماه بخوابم. ماه دیگه بیدار شم شاید عوض شه اوضاع.


۴. دارکست و ناراحت ترین ساید موجود من در دنیای مجازی همین وبلاگه. اینستاگرام خوشحال توییتر خوشحال ولی ملیکای اینجا داره له میشه. امیدوارم هیچ کس نخونه اینجارو اصن.


۵. امیدوارم همه ی کسانی که الان کنارمن و برام وقت میذارن و باهام مهربونن چه خانواده و دوست و اینا اونقدر تحمل کنن که من به روز خوبم برگردم. بدون اینا نمیگذره دنیا اصن. کاشکی ازم نرنجن.


۶. یادم نمیاد چرا ولی یه بازه‌هایی از زندگیم هستن که هیچ خاطره ای ازشون ندارم و نمیخوام بهشون برگردم. یادم نمیاد آدم ناراحتی بوده باشم در بازه ای غیر از الان و کنکور ولی خب امیدوارم در آینده هم از این تابستون صرفا به عنوان تابستون بد یاد کنم. نه زنده شدن هیچ حس و خاطره دقیقی.


۷. شاید یه جایی از گذشته یا آینده یه معامله‌ای کرده باشم که خوشحالی الانمو با یه چیز بزرگتر طاق زده باشم. الان نمیدونم اون چیز بزرگتر چیه ولی امیدوارم اونقدر خوب باشه و حسابی بعدا سر حالم بیاره که هیچی از حال الانم برام باقی نمونه.


۸. خدایا ما با هم حرف زده بودیم. نزنی زیرشا. باشه؟ :(

۱۸ تیر ۹۷ ، ۰۰:۵۸

missed

کاش پیدا شی :(

۲۴ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۲۶

Heey

خب من دوباره روزهای خوشحالیم گذشتن و به یه بن بستی رسیدم یاد اینجا افتادم. سلام! :)))


خب من خیلی خسته‌م. خیلی خیلی خسته. قریب به ۹ ماه زحمت کشیدم و در نهایت پوچ! یعنی جزو معدود بارهاییه که در زندگیم‌ تقاضا دارم خود خدا بیاد بگه هدفش چیه، چرا اینطوری میشه. بم بگه ملیکا بسه دیگه الکی دست و پا نزن یا بگه ملیکا همین فرمونو برو خسته نشو. ولی بیاد بگه. من دیگه نمیدونم چیکار کنم :))


همیشه و همواره در همه‌ی زندگیم بیشتر اینطوری بوده که من تقریبا هیچ کاری نمیکردم و الکی جور میشد که به یه جای خوبی برسم، به یه هدف مناسبی، جایگاه نیکویی‌ یه همچین چیزی. ولی الان برعکسه. من دارم جون میکنم به یه چیزی که فکر میکنم خوبه برسم و هی نمیشه. و نمیدونم تا کجا باید جون کند.


دلم میخواد بیاد خودش بهم بگه که دارم کار درستی میکنم یا نه. بیاد بهم بگه که اینهایی که پیش میان فرصتن یا امتحان. بیاد بم بگه چی درسته. بیاد منو تحت جبر قرار بده چون دیگه اختیار من خسته شده :)))


من کاااملا میدونم که چقدر دیدگاه ناشکرانه ایه که غر میزنم. کاملااا میدونم که هرچی که تاحالا میخواستم رو داشتم و دارم. ولی آدمیزاد احمق دل میبنده، تو ذهنش تصویر میسازه، برنامه میریزه و‌ وقتی که نمیشه تو ذوقش میخوره.


امیدوارم وقتی بعدا این پست رو دیدم در جایگاه خوبی باشم و‌ خوشحال باشم و‌ بخندم به ناراحتی الانم. امیدوارم‌ پشیمون‌ نباشم. از هیچی.


۰۶ فروردين ۹۷ ، ۱۶:۴۵

Nowrouz

الان اومدم دیدم پست قبلیم غر غر شب تولد بوده و تنهایی و ایناش. یک هفته بعدشم همین بودا. هیشکی بهم توجه نمیکرد از این دوستای گاوم. که ناگهان وسط وان آن وان (جلسه‌ی تک به تک با تیم لیدر) ریختن سرم. نه یکی نه دو تا نه سه تا . فک کنم ۲۰ تا :)) از همه آدمهایی که توقع داشتم و نداشتم. خیلی حال عجیب و غریب و خوبی بود و هنوز بهش فک میکنم خوشحال میشم. خیلی خوبن اینا. دوستشون دارم واقعا. ارزششو داشت که یه هفته اذیتم کردن واسه همچین سورپرایزی :))

الان اصن نیمدم پست تولد بذارم و خوشحالی کنما. اصن عجیبه اون موقع نکردم. صرفا خواستم وقتی برمیگردم یادم نره که تولد ۲۱ سالگیمم مثل همیشه فوق‌العاده بوده با مهربون ترین آدم‌ها.


خب یکم شرح حال عید مینویسم.

من خیلی خسته بودم این روزای قبل عید. دیگه داشتم تموم میشدم. این یکی دو هفته آخرو دانشگاهم درست حسابی نرفتم سر کارم که همش کرخ و خسته بودم و فاینالی عید شد و اومدیم شمال. نگم براتون که چقدر خوبه همه چی اینجا و همون حرفای پارسال. ولی خب انی‌وی امیدوارم خوب شم وقتی برگردم و ملیکای تنبل نمونم. اگرچه اینجا همش خوابم :))


من دم سال تحویل پارسال از خدا یه چیزی خواستم که فک کنم نشد. ولی شاید میخواد با تاخیر بشه یا شاید داره میشه. ولی انصافا چطوری دلش میاد سالی یه خواسته‌ی گنده‌هم ازش کنیم بهمون نده؟ :(


عید امسال خواستم کاراموزی بخوام دیدم بنظر نمیشه. من دست و پا زدم و نشد. خیلی بهش گفتم که چقدر دوست دارم و نشد. من سعی‌م رو کردم کلی و نشده هنوز. شاید قسمته که نشه. دیگه نمیجنگم براش. شاید قسمت و خیر و صلاحم و اینا نبوده. ولی خب یه کاری کنه که خوشحال شم. یه کاری کنه که از دلم بره و دیگه دلم نخواد اصن. نمیدونم چیه برنامه‌ش ولی خب از همین تریبون بهش میگم که با همین فرمون بره خوبه. من این روزا خوشحالم کلی. اینقدر که دیگه همش میلم رو چک نمیکنم ببینم کسی جواب داده یا نه (هنوز میکنما. ولی نه اونقدر. شبا خوابم میبره اقلا :)) )


همین دیگه. من مناسبت به مناسبت یاد اینجا میفتم. از همین تریبون از همه‌ی موجوداتی که در خوشحالیم نقش داشتن تقدیر به عمل میارم.

۱۴ دی ۹۶ ، ۰۰:۱۳

Birth day night

خب میخوام بعد مدت‌ها بیام و پست شب تولد بذارم :))


امسال غریبانه ترین شب تولد رو در چند سال اخیر رو دارم. در چندین سال اخیر همواره از چندین ساعت مونده به ۱۲ از شمارش معکوس و استتوس و تبریک و گیگیلی کردن و اینا همه ی دوستام دریغ نمیکردن که من خوشحال بشم ولی خب امسال اینکه بزرگتر شدم شاید و دوستام فاز اذیت یا سورپرایز گرفتن که بهم توجه نمیکنن و هرکدوممون بیشتر رفتیم دنبال بدبختیام و اینکه ابله‌ها تلگرام رو فیلتر کردن و نمیتونم زیاد و راحت با دوستام حرف بزنمم مزید بر علت این تنهایی شده. خلاصه‌ش که شب تولد غریبیه. حداقل از اون تایمی که رفتم سمپادیا (احتمالا تولد ۱۵-۱۶ سالگیم) تولد نداشتن تو دنیای مجازی یه عادت و انتظار خوبی شده بود.

خلاصه اگه علتش فیلترینگ و شلوغی و اینا باشه من ازینکه شادی یه سال یه بارم رو از دست دادم ازتون نمیگذرم =)


خب اینا غر‌های لحظه‌ای بود که احتمالا بعدا مهم نباشن. یه سری چیزها از توصیف شرایط لحظه‌م میگم شاید چند سال دیگه برام جالب بود که شب تولد ۲۱ سالگیم دنیا چه شکلی بود :)


۲ ساله که کافه بازارم. ۲ سال و یه ماه و خورده ای. همیشه تو بخش محتوای اتوماتیک بودم و طی یه حرکت انقلابی و  یهویی دارم ریسک تغییر تیم رو میپذیرم و از چند روز دیگه میرم تیم چین اکشن. حس میکنم چالشایی داره که دوست دارم بپذیرمشون و حتی شاید سختی اینکه تیم بزرگتر و جدی تره. امیدوارم تجربه ی خوبی باشه و طی این قضیه بزرگتر شم و نخورم زمین.


سال سوم کارشناسیمم. هنوز نمیدونم میخوام اپلای کنم یا نه. یعنی لحظه‌هایی هست که میگم خببب اپلای میکنم پس. ولی اینقدر متزلزله این تصمیمه که با یه فوت نظرم عوض میشه. تصمیم مهم و بزرگیه که احتمالا سال دیگه این موقع گرفته باشمش ولی خب هنوز رو هوام.


دوست دارم تابستون اینترنشیپ برم. فکر میکنم تجربه خوبیه. کم و بیش دارم سعیم رو میکنم تا ببینیم چی میشه.


+ مهسامون :ایکس

۲۴ مهر ۹۶ ، ۱۰:۴۰

Friends

تاحالا شده عاشق "فرد" نباشین و عاشق یه "جمع"ى باشین؟

خب من واقعا عاشق این جمعم. پیش اینا خودمم، ملیکاى واقعى م. میگم، میخندم، خوشحالم. ته دلم تک تک شونو با تک تک صفاتشون دوست دارم، یه شکل ثابت نیستن، و همه شکلى ن و تو همه شکلشون قشنگن. دیالوگ ها، مسخره بازى ها، خنده ها، تیکه ها. فکر میکنم بهترین نقطه زندگیمه أین روزهایى که اینا هستن و شادیم. وقتایى که فک میکنم شاید یکى دو سال دیگه دنیا یه شکلى بشه که نصف اینا تو دورترین نقطه دنیا بم باشن قلبم وایمیسته.

میام اگه وقت کردم ابن پست رو کامل میکنم...

۲۴ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۰۸

‌Bored

خب با این‌که حرف خاصی ندارم یا اتفاق خاصی ندارم و زندگیم به نرمال ترین شکل ممکن پیش میره دلم حرف زدن خواست :))‌ همشم تقصیر آهنگامه. نمیدونم چه ربطی داره ولی وقتی آهنگ فارسی‌‌ و قری گوش میدم علاوه بر اینکه حس رقص در من به وجود میاد حس حرف زدن هم پدید میاد :))‌ عجیبه البته :-"


خب فردا همه میانترم فیزیک ۲ دارن من ندارم، همونطور که از این قضیه خوشحالم که میتونم بهشون فخر بفروشم که ترم پیش در سخت ترین شرایط فیزیکمو با بدترین نمره پاس کردم ولی ناراحتم هستم که حوصله‌م سر رفته :))‌ خیلی خرین که همتون باهم نیستین :)))


البته اونقدرم بد نیست که تنهام و حوصله‌م سر رفته. امروز زود از شرکت اومدم و ساعت‌ها خوابیدم و بسیار های و با انرژی دقایقی پیش نیشابور رو روی سرور جدیدش برای بار هزارم بالا اوردم. از مزایای کارم و کلا فک کنم کارهای برنامه نویسی اینه که میتونی تو اون لحظه ای که کلی خسته ای بری بگیری بخوابی و این وقت شب که خیلی پر نشاط و حوصله سر رفته ای لپ‌تاپتو برداری اس‌اس‌اچ کنی سرورتو کانفیگ کنی :))‌ باریکلا. آیم هپی وید مای جاب :)


دقت کردین تاحالا از کارم تو وبلاگم نگفته بودم؟ همش از خانواده و دانشگاه و دوستام و اینا گفتم. ولی هیچ وقت نگفتم چقدر خوشحالم با کارم :))‌ البته تو اون پستی که برای عید پارسال گذاشته بودم گوگل به زبان سلیس انگلیسی برگردوندش اشاره‌ای کرده بودم ولی قابل فهم نیست :)) خلاصه که راضی‌م. فک کنم واسه این روزها هم دلم تنگ شه و با خاطره خوش یاد کنم ازشون.


خب الان که رفت سراغ این آهنگ سیروان که میگه این روزا یه قاب عکس خالی ام، یاد ماشین امیررضا افتادم :)) وقتایی که میرسونتم دانشگاه یا شرکت سر آهنگایی که جفتمون دوست داریم و اینم جزوشونه صدای آهنگ رو تا ته زیاد میکنیم باهاش میخونیم :)) جزو جذاب ترین قسمت‌های زندگیه. باریکلا /:دی\


خب من فک کنم اومده بودم که غر بزنم ولی خب بنظر حالم خوبه و راضی‌م از زندگی. بمونه همینطوری. با تشکر.


+ خیلی سخته بفهمی خونه‌ت روی آبه ؟!

۰۸ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۴۳

what's going on

دنیا خیلی عجیب و کثیفه :)) اینو هممون یکم میدونیم ولی ترجیح میدیم خوش‌بین باشیم و خوشحال زندگی کنیم و به این توجه نکنیم که تو دنیا آدم‌های بدی هستن و با آدم‌های خوب اطرافمون خوشحال باشیم، ولی وقتی میبینیم آدم‌های بدی که هممون میدونیم خیلی هم ازمون دور نیستن دنیا ترسناک میشه. من واقعا کم کم دارم با کمال وجودم حس میکنم که من یه بچه‌ی گوگولی و معصومم که تو دنیای هیولاها زندگی میکنم :))

من خیلی کوچولو ام. این تو لحظه لحظه ی سال جدید بهم هی به نحوه‌های مختلف نشون داده شده و الان اعتراف میکنم که فهمیدمش. ولی خب. چیکار باید بکنم؟ به بازی و بچه بودن و خوشحال بودنم کنار آدم‌های خوب اطرافم ادامه بدم یا بزرگ شم؟ دنیای ترسناک آدم بزرگ‌ها؟ چی خوبه الان؟ کی فکر میکرد ۲۰ سالگی وقت چنین دغدغه‌هایی باشه؟ جالبه که اخیرا اتفاقات دنیا دارن تلاش میکنن که من به خودم بیام. اگرچه خیلی وقت بود دنیا به حال خودم ولم کرده بود،‌ ولی تازگی‌ها همش داره پیام اخلاقی بهم میده. با تشکر.


+++++++++++

غر بسه. بیاین یکم واستون تعریف کنم که شمال چقدر خوش گذشت. چقدر فوق‌العاده‌ست بودن باهاشون. راستشو بخواین برای تقریبا اولین بار پشیمونم از لحظه‌هایی که خوابیدم. حیف نبود؟ این همه تفریح، این همه آدم دوست داشتنی. یه فضای عالی که حتی منم دوست داشتم بپرم وسطش بدو ام برم تو درخت :))) چقدر خوبن که هستن آدم‌هایی که اینقدر بزرگن که حتی وقتی داره بهشون سخت میگذره با عشق و از ته دل و بی منت مهربونن. من هیچ وقت دلم اینقدر بزرگ نخواهد بود. همیشه واسه داشتن چنین خانواده ای از خدا مچکر خواهم بود و بنظرم جزو بهترین نعمت‌هاست. مرسی که هستن. بمونن همیشه.


+++++++++++


روز عجیبی بود. آدم‌های عجیب، کانورسیشن‌های عجیب. چه خبره؟ :)))

۲۵ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۳۳

EndOf95

یه هدفى از چند روز قبل داشتم که روزهاى آخر ٩٥ + روزهاى اول ٩٦ رو یه جایى ثبت کنم، چون احتمالا حال و هواشون اونقدر خاص و جالب هست که خوندنشون چه واسه بقیه چه واسه بعدا خودم جالب باشه. ولى خب از اونجایى که حال ندارم نه تنها پریروز پر کارم رو و نه تنها دیروز که اولین روز سفرم بود رو بلکه امروز هم که خروار ها راه رفتیم رو هم حال ندارم تعریف کنم، و صرفا به چند تا تیکه ى کوتاه اشاره میکنم.


+ تو مسافرت ها خیلى خوشحال تریم، اگه همیشه فارق از همه ى کارها اینقدر خوشحال باشیم زندگیمون چندین برابر بیشتر خوش میگذره.


+ اگه بخوام غر بزنم میتونم اشاره کنم به اینکه همش بارون میاد، منم کتونى پوشیدم که زیاد راه میریم راحت باشم ولى نفوذ آب به کتونیم بسیار بالاست و امروز بعد از نصف راه فهمیدم آب به وجود کفشم نفوذ کرده و جورابم خیس شده و یک وضع نا به سامانى بود، شاید فکر کنین اونقدر امکانات بود که میتونستم در لحظه کفش یا جورابم رو عوض کنم ولى تا ٢ ساعت بعدش قریب به شونصد تا مغازه دیدیم که یکیشونم جوراب نداشت و به نظرم این آمار کشنده ست واسه یه کشور بارونى =)) جوراب خیلى مهمه بچه ها، قدر کشورمونو بدونیم که تو مترو هاش همیشه دارن جوراب میفروشن. بنظرم حق ماست که کشور توریستى باشیم نه اینا.


+ اینکه برداشتم کاغذ و خودکار و اتود اوردم که تو اوقات فراغتم مشق الگوریتم بنویسم خجستگیه منو نشون میدن =)) وگرنه من تو اوج بیکارى تو خونه هم مشق نمینویسم چه برسه اینجا =))


+ کاش مغز آدمها یه سیستم پیشرفته داشت که خودش تشخیص میداد چیو کجا بگه، چیو نگه، چیو بگه، یه سرى تسک هم بگیره که مثلا مردى هم فلان چیز یا شبیهشو به فلانى نگو و اینها هم یادش نره. قاعدتا ما هم باید همچین مغزى داشته باشیم و دنیا با نظرم و ترتیب تر باشه ولى متاسفانه نیستیم :-<

 

+ " میگیم، یه خیابون هست هیشکى توش نمیره، تو هم نرو، ولى خیابون بعدیش اولش یه ون وایساده منتظر تو یه آقایى اشاره میکنه میگه بیا اینجا ولى تو بازم نرو ولى بهش بگو کویر کوى؟ =)) "


+ تازه سر صحبتم باز شده بود که خوابم گرفت. تا درودى دیگر بدرود=))