Set Me Free

۰۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۵:۳۶

شاخ و دم ندارد

۱) راستشو بخواین من فهمیدم که من آدم تنها زندگی کردن نیستم. اصلا این سبک زندگی من نیست. من نمیتونم طولانی مدت تنها باشم و خوشحال باشم (اگرچه که نبودم تاحالا و یه ماه پیش روم رو باید ببینیم چطور میگذره) ولی میدونم که ملیکا این شکلی نیست. ملیکا انرژیشو از آدم‌ها میگیره و زود تموم میشه اگه آدم‌هارو نبینه.  این سخت نمیکنه تصمیم اپلای رو؟


۲) من خودمم گاهی به ظاهر زندگی خودم حسودی میکنم. به چیزهایی که دارم افتخار میکنم و داشته هام رو روی کاغذ میشمرم و لذت میبرم و خداروشکر میکنم. ولی چرا حال دلم اونطوری که باید، قد همه این داشته ها خوب نیست همیشه؟ چرا به وضعیت دل خودم افتخار نمیکنم و به حس و حال خودم حسودی نمیکنم؟ چون شبیه بیرونش نیست زیاد. چون انگار ملیکا دیگه هیچ وقت قد قد قبل سر هیچی ذوق نمیکنه. چی شده که ملیکا ذوقش تموم شده؟


۳) فردا مهمون دارم و کلی هیجان زده. آدم باید خودش پیدا کنه چیزهایی که هیجان زدش میکنن. هرچند که دیدن مادر بعد دو ماه خودش موضوع شگفت انگیزی هست. ولی کاش اشتباه نمیکردم و مامان الان اینجا بود :(


۴) چقدر خرید کرد انرژی انگیزه برام.


هشتگ ملیکای کدبانوی خونه دار

۱۶ فروردين ۹۸ ، ۱۲:۱۶

grown up

ببینین بزرگ شدن اصلا خطی نیست. اینطوری نیست که تو ۲۲ سالگیت همونقدر از ۲۱ سالگیت بزرگتر باشی که ۱۹ سالگی از ۱۸ سالگی بزرگتری. یه تابعیه که حتی اکیدا صعودی نیست و یه جاهایی جهش داره. مشتق پذیرم نیست. خوش رفتارم نیست. همینطوری نویز و پرش داره. اصلا هم اینطوری نیست که تابع بزرگ شدن برای همه یه شکل باشه. یعنی یکی مثلا ممکنه تابعش تو ۳۰ سالگی بپرسه یکی تو ۱۵ سالگی. بعد واسه من چطوری بوده؟ واسه من اینطوری بوده که با یه شیب ملایم ۲۱ سال حرکت کرد. یه شکل. ثابت. بدون اتفاق عجیب. بدون افت و خیز. بدون اینکه سطح دانایی ملیکای X ساله از X-1 ساله خیلی بیشتر شه. همینطوری ریز ریز در جامعه رشد کرد. از بعد ۲۱ سالگی شروع کرده عین توپ شیطونک پرش میکنه. هی دره ها و قله‌ها و بالا و پایین داره. هی باید تصمیم‌های گنده بگیرم. تغییرات گنده متحمل شم. در کنارش لذت‌ها و هیجان‌های خفن ترم هم داره ولی اینطوری که احتمالا دیگه ملیکای ۲۴ ساله با همین فرمون یه ملیکای پیر و خسته‌ست. یه ملیکای دم کشیده هم نیست یه ملیکای ته گرفته‌ست. بعد من با اینکه یه ساله درگیر این وضعیت شدم بازم هربار بهش فک میکنم که چیا پیش رومه غصم میگیره. بابا کی خواست بزرگ شه و اینهمه تصمیم سخت بگیره؟ بابا حالا نشسته بودیم، سنی هم نداشتیم، داشتیم خاله بازیمون رو میکردیم. این چه وضعیه آخه. منو چه به تصمیم زندگی واقعا. بعد اصن حق انتخاب هم نداریم. مثلا هممون میدونستیم معلم مهدکودک ۳ ساله ها خیلی با مزه تره و تو کلاس سه ساله ها ظهرا میخوابیدیم، ولی کسی ازمون نپرسید که میخوای بری کلاس ۴ ساله ها یا نه. گفتن برین اون اتاق مامانتون هست رفتیم دیدیم یه خانوم ترسناک هست و ۴ ساله شدیم. با اینکه هممون همون قبلیا بودیم ولی هم معلم ۴ سال ها ترسناک تر بود هم جو بهم ریخته بود هم دیگه عادت نداشتیم و دیگه خوش نمیگذشت. با اینکه میدونستیم اگه برگردیم اون کلاس ۳ ساله‌ها بیشتر خوش میگذره ولی چون دوستامون اینجا بودن دیگه میتونستیمم نمی‌رفتیم. ولی همواره این شکلی بودیم: "ای بابا چه کاریه، حالا همونجا نشسته بودیم."


خلاصه‌ش اینکه من همواره از بچگیم دوست داشتم بزرگ شم. هرکی میومد میگفت بزرگ شی چیکار بچه بودن به این خوبی میگفتم چقدر اسکلن که فک میکنن بچه بودن بهتره. بعد که بزرگ شدم دیدم بزرگترا خالی میبستن. با هیچی عوض نمی‌کردم همه‌ی جایگاه و آزادی و اسقلال و توانایی که در بزرگ شدنم به دست اورده بودم و بچه بودم نداشتم. پارمیس رو درک میکنم که دوست داره جای من باشه و بهش نمیگم بزرگ شی چیکار الان بهتره. بهش میگم تو هم خیلی زودتر از اونچه که فک میکنی بزرگ میشی و اینطوری میشی. و همواره دوست داشتم بزرگتر شم و از الان و بزرگتر شدن خوشحال بودم و هیچ وقت نخواستم برگردم عقب. الانم نمیخوام برگردم ولی دیگه نمیخوام جلوترم برم. الان تو همون استیت "ای بابا چه کاریه، حالا همونجا نشسته بودیم.". بعد اصن یه شرایط عجیبیه. اینقدر ریت تغییرات زیاده خودمو نمیشناسم. اصلا نمیدونم از سال دیگه‌م چی میخوام. از ۵ سال دیگه‌م چی میخوام. اصن میتونم به آنچه که میخوام برسم یا نه. اصن کدوم مسیر بیشتر میرسونتم. انگار افتادم تو ماشین لباس شویی هی اینور اونور پرت میشم. تهش احتمالا تمیز میشما ولی اصلا نمیدونم این مسیر چه بلایی داره سرم میاره.


میدونی چیه. هیچ وقت اینقدر خوشحال نبودم که یه سال دیگه از لیسانسم مونده. اصلا خیلی دوست دارم همه چیز رو. اگه دنیا اذیتم نکنه من یکی از بهترین سال‌های عمرمو پیش رو دارم که از دور خیلی خیلی دوستش دارم و برام پر ارزشه. دنیای عزیز، بیاین و اذیتم نکنین و بذارین این یه سال بهم خوش بگذره. بعدش حسابی قراره پدرم دراد و بنظرم بسمه دیگه :)))))) 

۱۰ فروردين ۹۸ ، ۱۳:۱۴

Home Alone

امروز برای اولین بار در یک روز تعطیل تو خونه تنهام. خیلی عجیبه که همسایه‌هامون نیستن، سمیرا هم نیست و من موندم تنهای تنها و خیلی خوشحالم حقیقتا :)))))) 

 از صبح کللی کار مفید کردم. مفصل و سر حوصله نشستم صبحونه خوردم، خونه رو طی کشیدم، سیرهای اتاق رو عوض کردم ( :)) )، یه حموم ۲ ساعته‌ی سر صبر رفتم، کلی ماسک و تونر و کرم و این حرفا گذاشتم رو صورتم، لباس و ملافه‌هام رو شستم و پهن کردم و اگرچه که دیدم ساعت شده ۴ ولی رفتم برای خودم ناهار گذاشتم و الان نشستم تو آشپزخونه بهنام بانی گذاشتم و منتظرم ناهارم بپزه پاشم برم لیتل ایندیا و مصطفی سنتر و بگردم و ببینم و خرید کنم و باریکلا. فک میکردم بدون سمیرا خیلی سخت بگذره و زندگی تنهایی رو دوست نداشته باشم ولی امروز رو خیلی دوست دارم. اگه همیشه روحیه‌م بتونه این شکلی باشه و یه ماه آخرم اینطوری بگذرونم قطعا اپلای میکنم :))


یه دلیل گنده‌ی شادیمم اینه که دیشب ۴ ساعت حرف زدم با مامان بابا و دوستام. با خیال راحت حرف زدیم و غیبت کردیم و حس کردم تنها نیستم و خیلی حس خوبی بود. بخش غیبت دوست درونم از ته ته ته دلش خوشحال شد. باریکلا و به به. اگه این اتفاقم ریتش زیاد شه باز حتما اپلای میکنم :))))))


کلا ببینین چه خوبه آخر هفته. چرا همشو آخر هفته نمیکنین؟ :))

۰۹ فروردين ۹۸ ، ۱۳:۰۸

1month

امروز آخرین روز کاری ماه اولم اینجاست و تازه یاد گرفتم کجا غذا بخورم، کدوم اتوبوس دانشگاه کجا میره، قهوه‌ی کجا ارزون‌تره، چیکار کنیم سوسک نیاد تو اتاق، برنامه‌ی مترو چطوریه، فیر‌پرایس‌های نزدیک خونه کجان و از همه مهم تر  تازه امروز پیدا کردم چه کاری رو ممکنه دوست داشته باشم و با کوین ناز راجع بش حرف زدم. باریکلا به این کوین که اینقدر گوگولیه.


تازگیا دارم به اینجا حس خونه پیدا میکنم. یونیورسیتی هال رو که از دور میبینم حس برج نگار میگیرتم، از سفر که برمیگشتیم لحظه شماری میکردم برسم خونمون بپرم تو تخت خودم، تو سنگاپور امن قشنگم که هیچ جاش حس گم شدن نمیده قدم بزنم و نمیدونم کی اتفاق افتاد که اینجا خونه شد برام. اون موقع که اولین بار رفتم مالزی و ترکش کردم؟ اون موقع که خونه تکونی کردیم و آش درست کردم؟ وقتی لیف خریدم و حمومش برام حموم شد؟ وقتی یاد گرفتم از هرجایی برگردم متروی جورونگ و برسم خونه؟ وقتی سمیرا هی کمتر اومد خونه و میرفت پیش استادش اینا و من خودم شدم و خودم؟ یا وقتی که با لب رفتیم بیرون و همه رو بهم معرفی کردن و از خودشون گفتن؟ یا وقتی کلیستا گفت حقوقت رو چطوری بهت بدیم؟ نمیدونم مهم اینه که این حسه ایجاد شد. خیلی هم سریع ایجاد شد. اصن این یه ماه اول خیلی زود گذشت. البته بنظرم این هفته‌ی اخیر خیلی دیر گذشت و خیلی خسته ام و میخوام روزها بخوابم، ولی این یک ماه خیلی زودتر از یک ماه بود.


حقیقت بدش هم اینه که این روزها نسبت به اولش غر زن تر و خسته تر و حوصله سر رفته تر و دلتنگ تر شدم. حس میکنم که ۸ تا ویکند دیگه خیلی کمه برای اینکه من همه جای سنگاپور رو ببینم و کلی جذابیت مونده هنوز برام، ولی دیگه مامانم رو میخوام، شمال میخوام، بابام رو میخوام، امیررضای گوگولی میخوام، سامان و یاسین و پارمیس رو میخوام. بیرون رفتن با دوستام رو میخوام. یه بخش زیادیش اینه که واقعا یه ماه عددیه که آدم توش همش هیجان داره و هیچی نمیفهمه از دوری و اینا، یه بخشیشم سر اینه که این روزا که سمیرا کمتر هست و مجبورم اکثر جاهارو تنها برم، تنها غذا درست کنم، تنها گردش برم جذابیتش برام کم شده. البته نه که صفر شده باشه ها. کم شده. بنظرم هنوزم باحاله که تنهایی برم بشینم تو رستوران یا تنهایی برم خرید ولی خب چیزی که میترسونتم اینه که واقعا این روش خوشحال کننده ای برای چندین سال زندگی نیست. نکنه تو اپلای هم آدم دوست‌لس و تنها و دور بشه بعد چند ماه؟





۰۲ فروردين ۹۸ ، ۰۶:۴۹

97

امروز اولین بارون سنگاپور اومد. اولین بارونی که رفتم زیرش راه رفتم و مثل حموم بود. هوای گرمی که بارون بیاد. کلی راه رفتم ولی راستشو بخواین ته ته دلم میخواست بشینم روی این چمنای جلوی یونیورسیتی هال و تا بی نهایت زیر بارون آهنگ گوش کنم و به فضای سبز نا متنهای پیش روم بنگرم. وای که چقدر دوست دارم این فضارو.




امروز اولین روز سال ۹۸ه. اولین روزی که دیگه ۹۷ نیست. و چقدر عجیبه این ۹۷ نبودن. ۹۷ یه عمر بود. صد سال بود. ۹۷ همش اتفاق بود. ۹۷ شلوغ بود و پر تغییر. ۹۷ یه دنیا بود. یه زندگی کامل. یه خروار خاطره. یه خروار اتفاق که چه حیف که یادم بره دیتیلشونو چندین سال دیگه. ۹۷ به قول یکی شبیه رولر کوستر بود. نه هر رولر کوستریا. شبیه اون رولر کوسترای یونیورسال استودیو که یهو میخوردن تو دیوار. یهو از عقب پرت میشدن پایین. مثل اون که تو قایق با آرامش حرکت میکردی، یهو آب میپاشید تو صورتت، یهو با آسانسور میبردت بالا و از طبقه سوم پرتت میکرد پایین. ۹۷ ازونا بود. ۹۷ عجیب بود. ۹۷ کلی موضوع جدید درست کرد که نا تموم موند و ۹۸ باید کامل شن. وای که چقدر سخته این کامل کردنا. چقدر سخته بلا تکلیفی و ندونستن تصمیم ‌ها. ۹۷ یه سریال جدید بود ولی ۹۸ باید فصل دومش باشه. نمیشه اینجای داستان ول کرد همه چیز رو. تازه مهیج شده و به یه چیزایی رسیده.


++ داشتم مینوشتم که یهو امیررضا زنگ زد رفتم با کل فامیل حرف زدم که وای که چقدر خوب بود. و الان فرداست و من حس ادامه دادن ندارم :)) maybe later.

۲۱ اسفند ۹۷ ، ۰۶:۰۸

Break

صبح تو راه داشتم به سمیرا میگفتم چه حس جالبی داره اینجا بودن و اینجا زندگی کردن برای چند ماه. انگار که اون آدمی که در ایران در همه‌ی این سال‌ها ساختی با همه‌ی مشکلاتش، دغدغه‌هاش، تعلقاتش، گذاشته باشی فریزر و اینجا صرفا خود خود تنهاییت رو اورده باشی. عین یه آدمی که تازه به دنیا اومده یا مثلا یکم شبیه مردن باشه. ولی چون قراره چند ماه دیگه برگردیم انگار که کامل نمرده باشیم، وقتی دلمون تنگ میشه میدونیم چند ماه دیگه برمیگردیم همه چیزهایی که دوست داشتیم سر جاش هست، وقتایی هم که خیلی دیگه احساس رهایی و خوشحالی میکنیم یهو یادمون میفته برگردی فلان مسئله هست که باید بهش فک کنی. انگار که ملیکایی که در همه‌ی این ۲۲ سال ساختم رو گذاشته باشم تو فریزر، با همه‌ی علایقش، خوشحالیاش، دغدغه‌هاش، نگرانیاش، شخصیتی که تحت تاثیر اطرافیانه و اینجا یه ملیکاییه که داره از اول انتخاب میکنه چطوری باشه. دغدغه و خوشحالی جدید برای خودش میسازه و بنظرم این خیلی چیز جالبیه. حتی اینکه میدونی موقتیه جالب ترش میکنه. میتونی دقیقا اونطوری باشی که برات جالبه ۳ ماه باشی. نه چیزی که دوباره بخواد یه عمر برات شخصیت بسازه. 

دیروزم داشتم به امیررضا میگفتم که اینجا هیچ چیزی خیلی ناراحتت نمیکنه. اگه از چیزی ناراحتم بشی قطعا یا یه ربطی به ایران داره یا صد در صد تقصیر خودته. من اینجا هیچ جور آسیب یا تاثیر بدی از آدم‌ها. ولی اونجا ۸۰ درصد ناراحتیا بخاطر حرف بقیه و دید بقیه و اشتباه بقیه بود واقعا. از این طرفم هیچی خیلی خوشحالت نمیکنه. همه چیز بنظرت عادی تر میاد. یه حس واو طور به هیچی نداری. جنس خوشحالیاش از جنس ذوق نیست. از جنس آرامش و انگیزه درونیه. نمیدونم چطوری بگم. هیچی نیست که هی بخوای برای همه تعریف کنی. جیغ بکشی. خیلی هیجان زده شی از اتفاق افتادنش. ولی تو ایران هی از اینا هست. هی هم نه گه گداری هست که خیلی حس خوبیه. که فک کنم اینم تاثیر بقیه ست. اینجا تاثیر بقیه خیلی کم داریم کلا در همه چیز که هم خوب هست هم بد.


صبحم داشتم فک میکردم که عید چقدر نزدیکه. و چقققدر این ۹۷ لعنتی طولانی و پر اتفاق بود. انگار که ۱۰۰ ساله در ۹۷یم. انگار که ۲۰ سال از ۲۲ سال زندگیم ۹۷ بوده. و اصلا نمیتونم بگم که آیا این ۹۷ کذایی خوب بوده یا بد. یه بهار خیلی خوشحال، یه تابستون خیلی ناراحت، یه پاییزی که بهترین کلمه ای که براش دارم دوران نقاهته و یه زمستون هیجان انگیز! حالا دم عید بیشتر میگم ازین سال عجیب.

۱۷ اسفند ۹۷ ، ۰۷:۱۶

10th day

خب امروز روز دهمیه که من اومدم اینجا و فک میکردم هرروز دوست دارم بنویسم از روزهایی که اینجام. ولی خب زهی خیال باطل! اصن نه وقتشو میکنم نه شبا که میام جونشو دارم و نه حوصلشو. ترجیح میدم واسه آدم ها تعریف کنم، ازشون فیدبک بگیرم نه اینکه فقط بنویسم. اصن نوشتنم نمیاد و یکم سخته اصن اینطوری. خیلی چیزا پیش میاد که دوست دارم استوری بذارم یا توییت کنم ولی حس شواف طور میگیرم به قضیه مثلا و نمیکنم. کلا انگار اینجا بودنه یه فرصت خیلی خوبه که من به دور از قضاوت و دیدن آدم ها آنچه که خودم هستم و دوست دارم باشم بشم و این چیزی که هستم خیلی نزدیک به ملیکای خیلی واقعیه! به دور از بایاس و نظر دیگران.


سبک زندگیم یکم اینجا عوض شده. اقلا در این ۱۰ روز خیلی جوگیرانه زندگی میکردم. هر وعده شام درست میکردیم. صبحا پا میشدم صبحونه درست میکردم. با انرژی و خوشحال. شبا حدود ۷-۸ اینجا رو ترک میگفتم و تا بریم یه خریدی واسه زندگی و شام کنیم ۱۰ میرسیدیم خونه و تا بپزیم و بخوریم و بشوریم یهو میدیدیم شد ۱۲ و تفاوت ساعت یه طوری هست که تازه بعد ۱۲ اینا کم کم دوستا و خانواده میان خونه و میشه باهاشون حرف زد و خلاصش اینکه شبا حدود ۳ میخوابیدم و صبحا هم ۷-۸ پا میشدم و داشتم تموم میشدم دیگه! هر دومون البته. چرا جمع میبندم؟ چون سمیرا هم پا به پای خودم در این فشار زندگی سهیم کردم. پا به پای من میشست و میپخت و میخورد و چه موهبتیه بودنش واقعا و چققدر شبیهمه. از دوستای خودم شبیه تر. بعد فک کن منی که تو خونمونم همیشه اتاقم تکی بوده، دست به سیاه سفید نمیزدم اینجا اتاقم با یه آدم رندومی که نمیشناختم شیره و هر شب دارم غذا درست میکنم. کلا آدم خیلی عوض میشه سبک زندگیش اینجا. مثلا من تو تهران تا خونه مامانی هم دوست داشتم ماشین ببرم که دو قدم راه نرم ولی اینجا با اون صندل های کشنده م یهو ۳ تا چهار راه رو  پیاده میرم و لذت میبرم. در صورتی که اتوبوس تنبلی سر کوچمونه :))


خلاصه‌ی این زندگی جوگیری و با نشاط و ظاهرا کامل این شد که دیروز دیدیم داریم نمیتونیم بیدار شیم. میخواستیم بشینیم گریه کنیم بگیم نمیریم دانشگاه. نیم متر پای چشمم کبود شده بود. دماغم بزرگ شده بود. رنگم پریده بود. اینقدر که به مامان که زنگ زدم گفت چرا این شکلی شدی. راستم میگفت. روزای اول کلی صبح مراقبت های پوستی انجام میدادم آرایش میکردم لباسامو اتو میکردم و مرتب و خانوم میرفتم ولی دیگه مثلا پریروز تقریبا از تو تخت رفتم دانشگاه :)) ولی کلا یه چیز دیگه ای که اینجا دوست دارم اینه که خیلی بیشتر احساس خوش تیپی و زیبایی دارم به خودم. درسته که بعلت کمبود خواب زشت شدم ولی بازم جالبه :))


قرار گذاشته بودیم آخر هفته (فردا)‌ بریم یونیورسال استودیو، ولی دیروز که خیلی خسته بودیم گفتیم بیا نریم. بیا بخوابیم. و جفتمون موافق بودیم که این هفته نریم. ولی دیشب در نهایت بخاطر خستگی زیاد ۱۰ خوابیدیم و صبح که ۸ پاشدیم سر حال ترین دنیا بودیم. من دوباره به اوجم برگشتم و با انرژی و زیبا شدم. داشت نظرمون واسه یونیورسال عوض میشد که نفهمیدم چی شد.


هفته دیگه میخواستیم حالا که دم عیده بریم مالزی. وای که دم عید چقدر نزدیکه. یادم نبود. عید واقعا موجود حیفیه که دارم از دستش میدم. من تا الان اینجا خیلی کم دلم تنگ شده و خیلی کم حس کردم خب بسه دیگه برگردم زندگی ایرانمو دنبال کنم ولی آخه عید قشنگ ترین روزهای ساله برام. وا حسرتا. خلاصه که میخواستیم بریم مالزی که هوامون عوض شه ولی من هنوز کارت TEPم نیمده نمیدونم که میتونم از کشور خارج شم یا نه. باید برم امروز از کلیستا بپرسم. 


راستشو بخواین سبک زندگی اینجا در بعضی چیزها به وضوح از ایران بهتره. نظم همه چیشون، کاری نداشتن آدم ها بهم، اینکه هیییچ بایاس فرهنگی ای وجود نداره و آدم ها دقیقا اون جوری ن که خودشون میخوان. خیلی سخته در ایران اینطوری بود واقعا. اصن خیلی سخته ایرانی بود و اینطوری نبود. هر چیزی که به شهرداری و بافت شهری و دولت بستگی داره اینجا منظم تر و بهتره. حس امنیت فوق العاده ست. هیچ چیزی بهت حس نا امنی نمیده. در خونمون همیشه چارتاق بازه. ۱۱ شب با اتوبوس بدون نگرانی میایم خونه و قدم میزنیم و تو راه آواز میخونیم. کجا ایران این شکلی بودیم؟


ولی به جاش. در دنیای من در ایران خیلی چیزا بهتر بودن. شغلم رو واقعا بیشتر دوست داشتم، همکارام، کاری که میکردم، چیزی که یاد میگرفتم. اون موقع شاید خیلی کم پیش میومد واقعا لذت ببرم از کارم و نمیفهمیدم ولی واقعا کافه بازار کار کردن بیشتر از اینجا به مذاقم خوش میومد. خانواده هم که به جای خود. حالا بازم من اینجا زیاد تنها نیستم بخاطر وجود سمیرا ولی خب تنهایی خیلی سخته واقعا. بعد خانواده کجا هم خونه کجا. خانواده هم از معدود فضاهاییه که آدم میتونه توش خود خودش باشه و میدونه دوستش دارن. هم خونه زیاد اینطوری نیست. همسرم احتمالا نباشه. ولی مامان بابا و داداش یه چیز دیگه ن برا من. 


خلاصه‌ش که الان اینجا خوشحالم،‌ ایشالا که بمونه همینطوری و این سه ماهه همه جوره تجربه‌ی خوبی بشه.

۰۸ اسفند ۹۷ ، ۲۱:۲۵

frist-day

روز اول به طرز معجزه آسایی خوب بود. همه چیز بر وفق مراد بود. خوب پیش رفت. سمیرا مهربون ترین بود. برام ته چین درست کرد. همه‌ی خلقیاتش شبیه خودم بنظر میرسه. سرماییه. سخت میخوابه ولی وقتی بخوابه خوابش سنگینه. دیدگاهای مذهبیش شبیه منه. انگار که خدا برای من ساخته باشتش که من در اولین روزهای دوری از خانواده و اولین تجربه‌ی هم اتاقی بودنم با آدم درست و خوبی اتفاق بیفته و سختیش برا کم شه. خونمون خیلی ارزون شد. صاحب خونه هه راضی شد که برای ماه آخر که سمیرا نیست اتاق تکی بغلی رو با قیمت کمتر بردارم. بغل دستی‌م در دو پروازم نیمده بود و هر دو پرواز رو راحت خوابیدم. غذاهارو دوست داشتم. سر ویزا اذیتم نکردن. چمدونام سریع اومدن. همه‌ی اتفاقات بدی که میتونست بیفته نیفتاد و من الان سالم و سلامت اینجام و این عجیب و خوشحال کننده ست. انگار که خدا سر همه‌ی اون نشدنای پارسال داره یه کاری میکنه که الکی الکی میشه. انگار که همه‌ی اون نشدنای پارسال برای این بوده که من امسال در چنین زمانی در چنین مکانی باشم که اگه هر کدوم میشدن الان اینجا نبودم و وای که نمیدونم چی در انتظارم قراره باشه ولی it feels so right. امیدوارم این خوش بیاری ها بمونه و اذیت نشم که چقدر تجربه‌ی بزرگیه. در کلامم ترسناکم که من برای اولین بار ۵-۶ هزار کیلومتر اونور تر از هر کسی که نمیشناسم، در میدل آف نو ور با یک دختری که فقط ۱ روزه باهاش آشنا شدم هم اتاقی ام و ۲ هم خونه ی چینی و ۲ هم خونه مالزیایی و یک صاحب خونه ی هندی دارم. it's tooo huge. در تصوراتمم نمیگنجید.


سنگاپور. سنگاپور رو در فرودگاه و حد فاصل فرودگاه تا خونه توی گرب دیدم. از فرودگاهش فهمیدم خیلی منظمن. تمیزن. رو حساب کتاب و قابل اعتمادن. خلوتن. از پلیسای فرودگاه و آقای راننده‌ی گرب فهمیدم خیلی مهربونن. احترام میذارن. حس نکردم که ایرانی بودنم تاثیر بدی داره. آقای صاحب خونه‌ی هندی هم حس خوبی به ایرانیا داشت. میگفت برای خونه ش مشتری هست ولی نمیخواد به یکی که تتو داره معلوم نیست از کجا اومده اجاره بده. ولی گفت اگه دانشجوی ایرانی بازم بود بهش معرفی کنیم. خلاصه که انگار ایرانیا در سنگاپور بد نیستن هنوز.


اولین چیزی که توجهمو جلب کرد این بود که در ماشیناشون عین انگلیس راننده سمت راسته. هوا مثل کیشه ولی خوبه کیشه. فرودگاه تا خونم میشد طول شهر که تو نیم ساعت اومدیم ولی فک کنم ۲۰ و خورده ای کیلومتر بود که همش بلواری و اتوبانی بود و ترافیک نداشتن. خونمون شبیه خونه های مسکن مهر یا اکباتانه از بیرون ولی توش مثل یه هاستل خلوته. بد نیست خلاصه. دوست داشتنیه همه چیز فعلا. ایشالا بمونه. فردا روز اول کاریمه و میرم دانشگاه که ببینم چی میشه.


۸ اسفند ۹۷ - ساعت ۲ نصف شب سنگاپور


۰۷ اسفند ۹۷ ، ۱۷:۱۶

Leaving

این آقای امیر عظیمی میگه:

چمدان دست تو و ترس به چشمان من است.

این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است.

 و وای از این غم انگیزترین حالت غمگین شدن...


++++

 

خب جناب خدا که همیشه مواظبم بودی و برام بهترینارو جور کردی، وقتشه که حسابی بهم توجه کنی و هوامو داشته باشی. دارم میرم در یک دنیای جدید و غول پیکر که هیچ ایده ای ندارم چه شکلیه. کلی مواظبم باش. کمکم کن در مسیرش، تهش، بعدا خیلی خوشحال باشم ازین تصمیم و ریسکم. کمکم کن کلی بزرگ شم. چیزهای زیادی از دست ندم. همه چی همون شکلی بمونه یا بهتر بشه تا برگردم. خانواده ام خوشحال بمونن. 

تو فقط باش.


++++


بعدا میام بیشتر تعریف میکنم.


فرودگاه امام - سه شنبه ۷ اسفند ۹۷ - ساعت ۱۷:۱۶ - ۱۸:۳۰ پروازه.

۲۸ بهمن ۹۷ ، ۱۹:۳۸

weird

این روزها کم‌حرف تر و درون‌گرا تر شدم. نه بخاطر اینکه اتفاق و احساسات خاصی در زندگیم نداشته باشم، بلکه اینقدر اتفاقات عجیب و جدیدن و احساساتم رو نمیشناسم که اصلا نمیدونم چطوری راجع بهشون حرف بزنم. فقط خواب‌های پراکنده میبینم. اون ملیکایی که همیشه نوشتن براش خیلی راحت بود الان جونش در میاد که بنویسه. چت کنه. اصلا نمیدونه چشه. ملیکا الان دوست داره هی آدم هارو ببینه. باهاشون بشینه حرف بزنه ساعت ها. ملیکا میترسه از ندیدن کسایی که دوستشون داره برای سه ماه. وای که چقدر عجیبن این روزا. اصلا بد نیستن ولی عجیبن.