Set Me Free

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

۱۶ فروردين ۹۸ ، ۱۲:۱۶

grown up

ببینین بزرگ شدن اصلا خطی نیست. اینطوری نیست که تو ۲۲ سالگیت همونقدر از ۲۱ سالگیت بزرگتر باشی که ۱۹ سالگی از ۱۸ سالگی بزرگتری. یه تابعیه که حتی اکیدا صعودی نیست و یه جاهایی جهش داره. مشتق پذیرم نیست. خوش رفتارم نیست. همینطوری نویز و پرش داره. اصلا هم اینطوری نیست که تابع بزرگ شدن برای همه یه شکل باشه. یعنی یکی مثلا ممکنه تابعش تو ۳۰ سالگی بپرسه یکی تو ۱۵ سالگی. بعد واسه من چطوری بوده؟ واسه من اینطوری بوده که با یه شیب ملایم ۲۱ سال حرکت کرد. یه شکل. ثابت. بدون اتفاق عجیب. بدون افت و خیز. بدون اینکه سطح دانایی ملیکای X ساله از X-1 ساله خیلی بیشتر شه. همینطوری ریز ریز در جامعه رشد کرد. از بعد ۲۱ سالگی شروع کرده عین توپ شیطونک پرش میکنه. هی دره ها و قله‌ها و بالا و پایین داره. هی باید تصمیم‌های گنده بگیرم. تغییرات گنده متحمل شم. در کنارش لذت‌ها و هیجان‌های خفن ترم هم داره ولی اینطوری که احتمالا دیگه ملیکای ۲۴ ساله با همین فرمون یه ملیکای پیر و خسته‌ست. یه ملیکای دم کشیده هم نیست یه ملیکای ته گرفته‌ست. بعد من با اینکه یه ساله درگیر این وضعیت شدم بازم هربار بهش فک میکنم که چیا پیش رومه غصم میگیره. بابا کی خواست بزرگ شه و اینهمه تصمیم سخت بگیره؟ بابا حالا نشسته بودیم، سنی هم نداشتیم، داشتیم خاله بازیمون رو میکردیم. این چه وضعیه آخه. منو چه به تصمیم زندگی واقعا. بعد اصن حق انتخاب هم نداریم. مثلا هممون میدونستیم معلم مهدکودک ۳ ساله ها خیلی با مزه تره و تو کلاس سه ساله ها ظهرا میخوابیدیم، ولی کسی ازمون نپرسید که میخوای بری کلاس ۴ ساله ها یا نه. گفتن برین اون اتاق مامانتون هست رفتیم دیدیم یه خانوم ترسناک هست و ۴ ساله شدیم. با اینکه هممون همون قبلیا بودیم ولی هم معلم ۴ سال ها ترسناک تر بود هم جو بهم ریخته بود هم دیگه عادت نداشتیم و دیگه خوش نمیگذشت. با اینکه میدونستیم اگه برگردیم اون کلاس ۳ ساله‌ها بیشتر خوش میگذره ولی چون دوستامون اینجا بودن دیگه میتونستیمم نمی‌رفتیم. ولی همواره این شکلی بودیم: "ای بابا چه کاریه، حالا همونجا نشسته بودیم."


خلاصه‌ش اینکه من همواره از بچگیم دوست داشتم بزرگ شم. هرکی میومد میگفت بزرگ شی چیکار بچه بودن به این خوبی میگفتم چقدر اسکلن که فک میکنن بچه بودن بهتره. بعد که بزرگ شدم دیدم بزرگترا خالی میبستن. با هیچی عوض نمی‌کردم همه‌ی جایگاه و آزادی و اسقلال و توانایی که در بزرگ شدنم به دست اورده بودم و بچه بودم نداشتم. پارمیس رو درک میکنم که دوست داره جای من باشه و بهش نمیگم بزرگ شی چیکار الان بهتره. بهش میگم تو هم خیلی زودتر از اونچه که فک میکنی بزرگ میشی و اینطوری میشی. و همواره دوست داشتم بزرگتر شم و از الان و بزرگتر شدن خوشحال بودم و هیچ وقت نخواستم برگردم عقب. الانم نمیخوام برگردم ولی دیگه نمیخوام جلوترم برم. الان تو همون استیت "ای بابا چه کاریه، حالا همونجا نشسته بودیم.". بعد اصن یه شرایط عجیبیه. اینقدر ریت تغییرات زیاده خودمو نمیشناسم. اصلا نمیدونم از سال دیگه‌م چی میخوام. از ۵ سال دیگه‌م چی میخوام. اصن میتونم به آنچه که میخوام برسم یا نه. اصن کدوم مسیر بیشتر میرسونتم. انگار افتادم تو ماشین لباس شویی هی اینور اونور پرت میشم. تهش احتمالا تمیز میشما ولی اصلا نمیدونم این مسیر چه بلایی داره سرم میاره.


میدونی چیه. هیچ وقت اینقدر خوشحال نبودم که یه سال دیگه از لیسانسم مونده. اصلا خیلی دوست دارم همه چیز رو. اگه دنیا اذیتم نکنه من یکی از بهترین سال‌های عمرمو پیش رو دارم که از دور خیلی خیلی دوستش دارم و برام پر ارزشه. دنیای عزیز، بیاین و اذیتم نکنین و بذارین این یه سال بهم خوش بگذره. بعدش حسابی قراره پدرم دراد و بنظرم بسمه دیگه :)))))) 

۱۰ فروردين ۹۸ ، ۱۳:۱۴

Home Alone

امروز برای اولین بار در یک روز تعطیل تو خونه تنهام. خیلی عجیبه که همسایه‌هامون نیستن، سمیرا هم نیست و من موندم تنهای تنها و خیلی خوشحالم حقیقتا :)))))) 

 از صبح کللی کار مفید کردم. مفصل و سر حوصله نشستم صبحونه خوردم، خونه رو طی کشیدم، سیرهای اتاق رو عوض کردم ( :)) )، یه حموم ۲ ساعته‌ی سر صبر رفتم، کلی ماسک و تونر و کرم و این حرفا گذاشتم رو صورتم، لباس و ملافه‌هام رو شستم و پهن کردم و اگرچه که دیدم ساعت شده ۴ ولی رفتم برای خودم ناهار گذاشتم و الان نشستم تو آشپزخونه بهنام بانی گذاشتم و منتظرم ناهارم بپزه پاشم برم لیتل ایندیا و مصطفی سنتر و بگردم و ببینم و خرید کنم و باریکلا. فک میکردم بدون سمیرا خیلی سخت بگذره و زندگی تنهایی رو دوست نداشته باشم ولی امروز رو خیلی دوست دارم. اگه همیشه روحیه‌م بتونه این شکلی باشه و یه ماه آخرم اینطوری بگذرونم قطعا اپلای میکنم :))


یه دلیل گنده‌ی شادیمم اینه که دیشب ۴ ساعت حرف زدم با مامان بابا و دوستام. با خیال راحت حرف زدیم و غیبت کردیم و حس کردم تنها نیستم و خیلی حس خوبی بود. بخش غیبت دوست درونم از ته ته ته دلش خوشحال شد. باریکلا و به به. اگه این اتفاقم ریتش زیاد شه باز حتما اپلای میکنم :))))))


کلا ببینین چه خوبه آخر هفته. چرا همشو آخر هفته نمیکنین؟ :))

۰۹ فروردين ۹۸ ، ۱۳:۰۸

1month

امروز آخرین روز کاری ماه اولم اینجاست و تازه یاد گرفتم کجا غذا بخورم، کدوم اتوبوس دانشگاه کجا میره، قهوه‌ی کجا ارزون‌تره، چیکار کنیم سوسک نیاد تو اتاق، برنامه‌ی مترو چطوریه، فیر‌پرایس‌های نزدیک خونه کجان و از همه مهم تر  تازه امروز پیدا کردم چه کاری رو ممکنه دوست داشته باشم و با کوین ناز راجع بش حرف زدم. باریکلا به این کوین که اینقدر گوگولیه.


تازگیا دارم به اینجا حس خونه پیدا میکنم. یونیورسیتی هال رو که از دور میبینم حس برج نگار میگیرتم، از سفر که برمیگشتیم لحظه شماری میکردم برسم خونمون بپرم تو تخت خودم، تو سنگاپور امن قشنگم که هیچ جاش حس گم شدن نمیده قدم بزنم و نمیدونم کی اتفاق افتاد که اینجا خونه شد برام. اون موقع که اولین بار رفتم مالزی و ترکش کردم؟ اون موقع که خونه تکونی کردیم و آش درست کردم؟ وقتی لیف خریدم و حمومش برام حموم شد؟ وقتی یاد گرفتم از هرجایی برگردم متروی جورونگ و برسم خونه؟ وقتی سمیرا هی کمتر اومد خونه و میرفت پیش استادش اینا و من خودم شدم و خودم؟ یا وقتی که با لب رفتیم بیرون و همه رو بهم معرفی کردن و از خودشون گفتن؟ یا وقتی کلیستا گفت حقوقت رو چطوری بهت بدیم؟ نمیدونم مهم اینه که این حسه ایجاد شد. خیلی هم سریع ایجاد شد. اصن این یه ماه اول خیلی زود گذشت. البته بنظرم این هفته‌ی اخیر خیلی دیر گذشت و خیلی خسته ام و میخوام روزها بخوابم، ولی این یک ماه خیلی زودتر از یک ماه بود.


حقیقت بدش هم اینه که این روزها نسبت به اولش غر زن تر و خسته تر و حوصله سر رفته تر و دلتنگ تر شدم. حس میکنم که ۸ تا ویکند دیگه خیلی کمه برای اینکه من همه جای سنگاپور رو ببینم و کلی جذابیت مونده هنوز برام، ولی دیگه مامانم رو میخوام، شمال میخوام، بابام رو میخوام، امیررضای گوگولی میخوام، سامان و یاسین و پارمیس رو میخوام. بیرون رفتن با دوستام رو میخوام. یه بخش زیادیش اینه که واقعا یه ماه عددیه که آدم توش همش هیجان داره و هیچی نمیفهمه از دوری و اینا، یه بخشیشم سر اینه که این روزا که سمیرا کمتر هست و مجبورم اکثر جاهارو تنها برم، تنها غذا درست کنم، تنها گردش برم جذابیتش برام کم شده. البته نه که صفر شده باشه ها. کم شده. بنظرم هنوزم باحاله که تنهایی برم بشینم تو رستوران یا تنهایی برم خرید ولی خب چیزی که میترسونتم اینه که واقعا این روش خوشحال کننده ای برای چندین سال زندگی نیست. نکنه تو اپلای هم آدم دوست‌لس و تنها و دور بشه بعد چند ماه؟





۰۲ فروردين ۹۸ ، ۰۶:۴۹

97

امروز اولین بارون سنگاپور اومد. اولین بارونی که رفتم زیرش راه رفتم و مثل حموم بود. هوای گرمی که بارون بیاد. کلی راه رفتم ولی راستشو بخواین ته ته دلم میخواست بشینم روی این چمنای جلوی یونیورسیتی هال و تا بی نهایت زیر بارون آهنگ گوش کنم و به فضای سبز نا متنهای پیش روم بنگرم. وای که چقدر دوست دارم این فضارو.




امروز اولین روز سال ۹۸ه. اولین روزی که دیگه ۹۷ نیست. و چقدر عجیبه این ۹۷ نبودن. ۹۷ یه عمر بود. صد سال بود. ۹۷ همش اتفاق بود. ۹۷ شلوغ بود و پر تغییر. ۹۷ یه دنیا بود. یه زندگی کامل. یه خروار خاطره. یه خروار اتفاق که چه حیف که یادم بره دیتیلشونو چندین سال دیگه. ۹۷ به قول یکی شبیه رولر کوستر بود. نه هر رولر کوستریا. شبیه اون رولر کوسترای یونیورسال استودیو که یهو میخوردن تو دیوار. یهو از عقب پرت میشدن پایین. مثل اون که تو قایق با آرامش حرکت میکردی، یهو آب میپاشید تو صورتت، یهو با آسانسور میبردت بالا و از طبقه سوم پرتت میکرد پایین. ۹۷ ازونا بود. ۹۷ عجیب بود. ۹۷ کلی موضوع جدید درست کرد که نا تموم موند و ۹۸ باید کامل شن. وای که چقدر سخته این کامل کردنا. چقدر سخته بلا تکلیفی و ندونستن تصمیم ‌ها. ۹۷ یه سریال جدید بود ولی ۹۸ باید فصل دومش باشه. نمیشه اینجای داستان ول کرد همه چیز رو. تازه مهیج شده و به یه چیزایی رسیده.


++ داشتم مینوشتم که یهو امیررضا زنگ زد رفتم با کل فامیل حرف زدم که وای که چقدر خوب بود. و الان فرداست و من حس ادامه دادن ندارم :)) maybe later.