Set Me Free

۱۱ شهریور ۰۲ ، ۰۳:۴۶

anxiety

چند وقت هست که بی اندازه مضطربم. نگران همه چی میشم. نسبت به همه چیز زیادی ری اکشن نشون میدم و واقعاااا ناراحت میشم سر چیزهای کوچیک. و احساس میکنم دارم به خودم و اطرافیان عزیزم آسیب میزنم. 

 

حالا چی عوض شده و چرا اینطوری شدم؟ این برای خودمم سواله. ولی انگار نوشتن راجع بش میتونه یکی از راه هایی باشه که شاید حالم رو بهتر کنه.

 

یکی از چیزهای واضحش اینه که روتین زندگیم عوض شده. از اون زندگی بدون تغییر و حاشیه م کمی دور شدم. مامان بابا اینجان و احساس میکنم کوه مسئولیت دارم. فکر میکنم باید حواسم باشه هرروز یه کاری داشته باشن و بهشون خوش بگذره. مواظب باشم که براشون اتفاقی نیفته. چیزی رو اشتباه انجام ندن. در حالی که هزارتا کمکن برام و زندگیم رو کلی راحت کردن، همیشه فک میکنم دو تا بچه‌ی کوچیک دارم که مسئول امنیت و خوشحالی و سرگرمیشون منم.

 

هرچند یکم این دیدم به حضور مامان بابام اکستریمه، احساس میکنم بیشتر از هر چیزی داره بهم نشون میده که من برای قبول مسئولیت های بیشتر تو زندگیم آماده نیستم. مثلا فکرشو کن. همیشه اگه بچه داشتم. بچه ی واقعی که دیگه واقعا نمیشد تنهاش بذاری. اونطوری چطوری میخواستم تمرکز کنم یا اصن کار کنم؟

 

همین الانش تمرکزم برای کار کردنم صفر شده. آستانه‌ی تحملم که اگه منفی نباشه مثبتم نیست. خلاصه شم اینه که نه تنها دارم از کارای شرکتم و زندگی عقب میمونم، بلکه استرس همیشگیم بد اخلاقم کرده و داره عزیزام رو میرنجونه :(

 

نمیدونم براش چیکار کنم ولی فعلا تو این بلاگ دعا میکنم :دی

۰۸ اسفند ۰۱ ، ۰۵:۵۲

Ski

امروز‌ برای اولین بار‌‌ رفتم اسکی. تجربه‌ی خیلی آسونی نبود چون خود اسکی و متعلقاتش خیلی دنگ و فنگ دارن. منم با استعدادترین آدم در‌ یادگیری ورزش‌ها نیستم. زانومم‌ بعضی وقتا بهش فشار میومد که امیدوارم مشکل بزرگی نباشه. ولی خود این‌ تجربه از بهترین‌ تجربه های زندگیم بود و امروز از بهترین روزهای زندگیم بود. امروز دوباره بهم یاداوری شد که من چقدر‌ خوشبختم واسه داشتنش. واقعا وقتی اینقدر صبور‌ و با حوصله بهم یاد میداد و هر بار که میفتادم بلندم می‌کرد یادم میفتاد که چقدر توی این دنیای دور از خانوادم دیگه تنها نیستم. چقدر خوش شانسم‌ که پیداش کردم. چقدر‌ خوبه که اینقدر مهربونه. چقدر بهم حس خوب میده ‌و چقدر دنیام رو متفاوت کرده. انگاری که بغلم کرده از کامفورت زونم اورده بیرون و دنیای قشنگ تری رو بهم نشون داده. خداروشکر می‌کنم واقعا. ایشالا همینطوری بمونه. ❤️

۲۳ آبان ۰۱ ، ۱۱:۳۵

Intimacy

داشتم یه مینی سریال میدیدم به اسم maid. ته این اپیزودی که دیدم بهم یاداوری شد که چقدر حس دوست داشته شدن قشنگه. چقدر مهمه و چقدر من قدرشو نمیدونم تو لحظه‌های زندگیم. من کلی دوست خوب دارم. کلی آدم که دوست دارن وقتشونو با من بگذرونن. آدمایی که به نظرم احترام میذارن. کسی که تو همه چی نظرمو میپرسه. چقد‌ر قشنگه که می‌تونم دوست بدارم و دوست داشته می‌شم. بغل‌ دارم واسه روزای تنهایی. خانواده‌ی خوب. انگار که فقط میخوام شکرگزار باشم منم و یاد خودم بندازم که زندگی در چنین نقطه‌ای قشنگ بوده.

پایان.

۲۲ فروردين ۰۱ ، ۰۷:۵۷

Up Time

من معمولا تو روزهای استیصال و غم و غصه و ناراحتیم میام توی این بلاگ مینویسم. خودم که میدونم تو زندگیم چقدر روز قشنگ هم دارم، ولی شاید اگه شما یکی‌ باشین که فقط ازین وبلاگ منو بشناسین فک کنین زندگی من فقط سیاهی داره. امروز تصمیم گرفتم از یه روز خوشحال و سفید و‌ روشنمم بنویسم. یه روز معمولی که توش اتفاق خارق العاده ای نیفتاده. حتی توش سردرد و یکم تهوع هم دارم. ولی حال دلم خوب خوبه.

.

تازه از ایران برگشتم. وای چه ایران زیبایی. چقدر عید ایران رو دوست داشتم. شمال. توجه بی نهایت مامان بابا. مافیای شب تا صبح. چاقاله بادوم. مهمونی خونه عمه عمو. نون بربری های داغ صبحونه. مامان بابام. وای که چقدر گلن این دو تا. افطاری فشم. کله پاچه. مامانی که مهربون‌ترینه. داییام که عین رفیقن. یاسین بهترین دوستم. از این به بعد عید میرم ایران همیشه :))

.

الان که برگشتم با اینکه سفرم عالی بود میفهمم چقدر دوست دارم اینجارو. دوستامو. خونمو. شهر رو. آب و هواش. انرژیش. بهم این حس رو می‌ده که جای درستی ام. همونجایی که باید باشم.

.

تو ۲۵ سالگیم خیلی دارم میجنگم برای رسیدن به چیزایی که برام همیشه سخت بودن. هنوزم سخته و اصلا راحت نیست. ولی تلاشم بیشتر شده. امیدوارم نتیجه شم خوب باشه. خودت برام خوب بچین همه چی رو. مثل تا الان. باریکلا. :*

۰۷ اسفند ۰۰ ، ۱۴:۵۰

Destiny

حقیقت اینه که آدمیزاد اعتمادش رو میتونه به هرچیز و هرکسی از دست بده. ولی باید به بخت خود/خدا/سرنوشت ایمان داشته باشه که بتونه ادامه بده. آدم‌های خوب و بد تو زندگی آدم میان که بعضیاشون میمونن و بعضیاشون میرن. ولی آدم باید ایمان داشته باشه که مستقل از این آدم‌ها و اتفاقات گذشته قراره زندگی جریان داشته باشه و اتفاقات خوب براش بیفتن. وگرنه زنده نمیمونه.

....

دلتنگم؟ بله. احساس تنهایی میکنم؟ تا حدی. خشمگینم؟ خیلی زیاد، پر از خشم سرکوب شده. کاری از دستم بر میاد؟ نه زیاد. جز سازش و گذشت و انتظار برای بهبود. چیزی هست که بهترم کنه؟ بله. امیدهای زیاد و زیبایی دارم ولی در افق نزدیک نمیبینم. یا اقلا راحت بدست نمیان. آیا خوبه که آدم خشمشو بروز بده؟ شاید حس خوب لحظه ای بده ولی تو بلند مدت فک نکنم.

....

تلخم. چرا شیرین نمیشم پس؟

....

عصبانیم از اسباب و‌ علل ای پروردگار. دوست خوب و مهربانم کاری کن.

....

یک نصف شب معمولی. بدون هیچ اتفافات اضافه ای. صرفا خود واقعیم.

۱۱ دی ۰۰ ، ۱۳:۳۸

New Year

شب سال نوست و آستانه‌ی ۲۵ سالگیم. اولین سال نویی که خارجم. خوشحال نیستم ولی بی رحمانه‌ست اگه بگم ناراحتم. تقریبا همه چیز خوب بوده و هست. دوستای نازنینی که برام مثل خانواده‌ن. مامان و بابا که حالشون خوبه. داداشم یه گوشه‌ی دنیا داره زندگیشو میکنه. خودم که امسال فراتر از هر سال زندگیم اچیومنت کسب کردم و بزرگ شدم. مهاجرت کردم. اولین خونه‌ی تنهاییم رو گرفتم. براش وسیله خریدم و زیباترین خونه‌ی دنیا رو چیدم. اسباب کشی کردم. کورس‌های دانشگاهم رو تموم کردم. موضوع ریسرچمو فهمیدم چیه:)). تشکیل کامونیتی و دوستای جدید دادم تو کشور جدید. همدم عزیزام بودم و سعی کردم براشون مهربون باشم. این چیزهاییه که کسب کردم و بابتشون خوشحالم. و این‌ها زیباست.

.

امشب پیله گفت تعریف ملیکا واسه من funny و مهربونه. و این چیزیه که دوست داشتم باشم و خوشحالم که هستم. خوشحالم آدمی که ملیکا رو امسال شناخته و بهش نزدیک شده اینو راجع بهش میگه.

.

از ملیکای امسالم راضی‌ام؟ تقریبا. ملیکای امسال قوی بود. زندگیشو عوض کرد. همراه عزیزاش بود. سعی کرد زنده بمونه با اینکه سرعت زندگی زیاد بود ازش جا نمونه. فهمید که زندگی ابعاد زیادی داره که سخته همشو باهم پیش برد. ملیکای امسال کلی تجربه‌‌ی جدیدم داشت که تا الان ازشون پشیمون نیست. امیدوارم هست نشه.

.

ولی ته همه‌ی این‌ها دلم گرفته‌ست. در عمق وجودم تنهام. دلم صمیمیت می‌خواد. صمیمیتی از جنس خانواده. نزدیکی‌. یکی که بغلم کنه. شب سال نو. تنهایی سخته در غربت عزیزانم حتی اگه ده تا دوست شبیه و جالب و نزدیک و معتمد داشته باشی. ناراحتم که بلد نیستم این صمیمیت رو بسازم. ناراحتم که بلد نیستم و براش تلاش نمی‌کنم. 

.

کاش منم یه ملیکایی تو زندگیم داشتم که این کاری رو که برای ادمایی که دوست دارم انجام میدم برای من انجام می‌داد. هر چند که وقتی زندگی سخت میشه همه‌ی تقصیرای جهانم گردن این ملیکاعه ست. 

.

از خود امسالم ناراضی نیستم. این نعمت بزرگیه که پر از حسرت و پشیمونی نیستم. حس می‌کنم کار اشتباهی نکردم. ولی از دنیا چرا. پر از خشمم که دوست نداشتم و ندارم که ببرمش سال جدید. نمیدونم‌ چیکار کنم که خالی شم.

۲۳ آذر ۰۰ ، ۱۳:۵۰

downtime

احساس می‌کنم در این اواخر ۲۴ سالگی افسردگی موضعی اومده سراغم. خوشحالی های دنیا برام تکراری و تمام شدن. از ته ته ته ته قلبم احساس تنهایی میکنم. چیزی نیست که منتظرش باشم در طول روز اتفاق بیفته. قلبم مچاله‌ست. خشمگینم و دلگیر. زمان سخت و دیر میگذره. نمیتونم متمرکز و پروداکتیو باشم. خدایا چرا این شکلی شد. 

.

دیگه بلد نیستم خودمو. یادم نیست قبلا چیکار میکردم که خوشحال بودم در روزم. خودمو جاج میکنم. آینده در هاله‌ای از ابر و تاریکیه برام. چیکار کنم خوب شه؟

.

چیزی‌ که از ۲۴-۲۵ سالگی سفارش دادم vs چیزی که تحویل گرفتم

.

آیا خواسته‌ی زیادیه دوست خوبم؟ 

Please please please please please give me some good news. Some happiness. Calm me down. Please please please please.

۲۴ مهر ۰۰ ، ۱۳:۳۰

God

به عنوان کسی که روزی ۷۱۵۷۱۵۶ تا چیز مختلف از خدا میخواد، هیچ جوره راه نداره که به خدا اعتقاد نداشته باشم. پس خدا که هست.

 

و به عنوان کسی که درسته دیر یا زود ولی تهش به ۹۰ درصد این خواسته‌های مهمش رسیده بنظر میاد که خدا خوب خدایی هم هست و خلاصه خیلی مشتی و باحاله. اصن عین یه رفیق مشتی و باحاله که هی بهت پول قرض میده، خوبی میکنه، هواتو داره، بعد تو دیگه یه جایی اصن خودت روت نمیشه ازش دوباره پول قرض بگیری. حالا الان مشکل اینه که من نمیدونم چرا خودم روم نمیشه دیگه سرش غر بزنم، بگم این چه وضعیه و اینا. چرا؟ چون این وضعیه که خودم خواستم. نه دقیقا این شکلی، ولی خب همه چیز بنظر میرسه انتخاب خودم بوده باشه.

 

حالا الان یه طوری شده که تغییر این انتخابا‌ خیلی کار سختیه، یعنی اصن رو کاغذ سلوشنی براش نمیبینم، اینطوری نیست که برم‌ بگم خدا بذار اینطوری بشه دیگه ردیفه قربون کله ت هم میشم. چون اصن نمیدونم اون اینطوری چه شکلیه. اینجاست که باید برام لول بزنی خودت یه حالت خوب رو طراحی کنی و کار رو در بیاری. چون من دقیقا نمیدونم حتی چی رو باید ازت بخوام.

 

ولی خب هم تو میدونی هم من، که چی برام بهتر از همه س و من چی میخوام در ته ته ته ته این دل لامصبم. هرچقدر که غیر منطقی و نشدنی و عجیب و بی راه حلم براش ولی میدونم که میدونی. و‌ امیدوارم که چون خدایی و خفنی از من بهتر بدونی و یه راهی براش پیدا کنی. چون دیگه الان خواسته هام لول آپ شده، میدونم چی رو میخوام ولی‌ نمیدونم چطوری میشه. میشه یه کاری کنی که یه طوری بشه؟

 

با تشکر

امضا

ملیکایی که هم خدا رو میخواد هم خرما. 

۱۵ مرداد ۰۰ ، ۱۳:۲۰

FirstSeason

این روزها خیلی زیاد راه میرم. در آفتاب. در بارون. شاید روزی ۱۰ کیلومتر. ملیکایی که همیشه از راه رفتن متنفر بود حالا راه میره و با خوشحالی راه میره. عجیب نیست؟

.

.

ته ته ته دلم احساس میکنم خوشبختم. خوشبختم از بودن غزل و رضا. از داشتن سارا و رضایی و صفری و غزل و ممین. از اینکه انگار خانواده دارم اینجا. دلم قرصه. این دقیقا همون چیزی بود که پیارسال لحظه‌ی تولدم میخواستم. و حالا دارمش. حس دوست داشته شدن و داشتن دوستای دوست‌ داشتنی. حس تعلق داشتن به یک جمع خوبی. حس خراب نشدنش بعد مهاجرت. و من خوشبختم که الان دارمش. خیلی زیاد. نمیدونم چقدر بمونه ولی الان خوشحال‌ترینم باهاش.

من کلا خیلی زیاد آرزوی گنده نمیکنم. آرزوهای گنده‌م رو معمولا یادم میمونه. ددلاین دارم براشون و روز ددلاین یادشون میفتم که الان دارمشون یا نه؟ و خیلی خفنه که آرزوی روز تولدم الان براورده ست و من اینو یادمه. مرسی خدا.

.

.

دارم اولین ایران بعد مهاجرتم رو میرم. یه احساس مضطربی دارم. احساس اول مهر. احساس شب قبل مهاجرت. یه هیجان مثبت با یکمی اضطراب و ترس. نمیتونم صبر کنم تا دوباره با مامان بابام و امیررضا وقت بگذرونم. وای امیررضا. میدونی چقدر دلم براش تنگ شده پسر؟ انگار یه عمره که عزیزترین موجود زندگیمو ندیدم.

.

.

دوست دارم گریه کنم. گریه از ترس. از دوست داشتن زیاد. از عشقم به خانوادم و دوستام. از احساس خوشبختی. از ترکیب تنهایی و تنها نبودن. کاش خوب بگذره همه چی. خوب پیش بره. برای هممون. 

.

.

امشب عاشق زندگی‌ام. عاشق آدم‌ها. عاشق لیزرتگ. عاشق تک تک‌ کادوهایی که برای دوست داشتنی‌های زندگیم با ذوق خریدم. عاشق سریال جدید. عاشق خونه‌ی قشنگم که کلی دارم براش هزینه میدم. اولین خونه‌م که تک تک وسایلش رو با جون و دل خریدم. عاشق سبک زندگیمون که هرروز و هر لحظه حواسمون بهم هست و وعده‌های غذایی رو پیش همیم. عاشق اینکه مامان بابا حالشون بهتره. عاشق همه‌ی زیبایی‌های دنیا. که کاش بمونن برام.

۰۲ بهمن ۹۹ ، ۰۶:۱۷

Quarantine

امروز روز یازدهم قرنطینه‌م بود. بر خلاف تصورم و چیزی که فک میکردم خیلی قرنطینه رو دوست داشتم. انگار که احتیاج داشتم به یه زندگی تنهایی. همه چیشو دوست داشتم. روزای اول با خوراکی‌های زیاد و جذاب و استراحت و جت لگ و ویو کیف می‌کردم. یکم که گذشت خوراکی‌هاشون حوصلم رو سر برد و گروسری سفارش دادم و با آشپزی کردن و بوی پلو و نیمروی صبحونه. صبحا زود پا میشم و طلوع آفتاب میبینم. با خانواده ویدیو کال میکنم. کویینز گمبیت میدیدم. و همه چیز جالب و هیجان انگیز بود. نه هوم سیکی. نه دلتنگی ای. نه پشیمونی ای. نه حس تنهایی ای.

 

ولی یکی دو روزه که یکم عوض شده. انگاری که یکم خسته شدم. یکم دل گرفته شدم. از این مودها که میگردی آهنگ غمگین پیدا میکنی و عمدی بهونه برای غصه گیر میاری. در حالی که میدونی غصه هات بهونه‌ن. بهونه‌ی منطقی‌ای هم نیستن.

 

شب‌ها و غروب‌های اینجا رو برعکس روزاش دوست ندارم. شهرشون زیادی تاریکه. زیادی ساکته. حتی دریاشم موج نداره. پرنده هاشونم آواز نمیخونن. انگار توی جزیره‌ی متروکه‌م. که این برام اولش جالب بود. ولی الان دیگه نیست. واقعا احساس میکنم که نیاز به برقراری ارتباط با آدم‌ها دارم. نیاز دارم بغل بشم اصن.

 

حوصله سوشال مدیا هم کمتر دارم امروز. امروز روز بلاگه. کلا داون تایمام رو میارم واسه اینجا. برای دنبال کردن خوشحالیا به صفحه اینستاگرام مراجعه کنید.

 

اینکه مشقامم زیاده و درسامم شروع شده و کلی کار دارمم بی تاثیر نیست. دلم نمیخواد کار انجام بدم. همینطوری رهایی و تفریح رو ترجیح میدم :)))))

 

کاش تصمیم‌های درست بگیرم و کم اذیت شم در مسیر پیش‌رو. کاش کمکم کنی خدا. من خسته و نا بلدم. 

 

فک کنم فردا یا نهایتا چار روز دیگه که از قرنطینه در بیام درست شم. ولی خب امروز اینطوری بودیم.