Set Me Free

۲ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

۲۵ دی ۹۷ ، ۰۱:۱۱

Strong

امروز بحث این بود که شخصیت کیا ضعیف و وابسته و ایناست و فهمیدم من هر چیزی که هستم با همه‌ی ضعف‌ها و این‌ها شخصیت قوی‌ای دارم. نسبت به دختر بودنم. سینگل بودنم. ۲۲ ساله بودنم. حتی نسبت به اینا هم نه. کلا. همیشه خودمم. با اینکه حرف بقیه برام مهمه ولی بخاطر بقیه خودم رو عوض نمیکنم بلکه بقیه‌ای پیدا میکنم کنارشون آرامشم بیشتر باشه و این برام خیلی ارزش داره. کلی مچکرم خدا بابت این. و کلی مچکرم از مامان بابا و امیررضا بابت این که یه طوری باهام برخورد کردن که این شکلی شدم. و خیلی هپی ام باهاش. باریکلا. خوشحال شدم.

+ دیدین دیگه تابستونو نشد براتون بنویسم؟ نوشتما ولی وسطش دستم خورد بستم و دیگه حال نداشتم تایپ کنم باز با اون همه رنج و عذاب. قسمت نیست ثبت شه دیگه بهتر جزئیات نمونه اصن :))
۱۱ دی ۹۷ ، ۱۸:۵۹

being 21 or 2018?

خب سلام،


چند وقت بود تو سرم بود که شب تولدم یا شروع سال جدید یا همین حول و حوش بیام بنویسم که ۲۱ سالگیم یا ۲۰۱۸ چطوری بود. بنظرم ۲۱ سالگی برام خاص تر از ۲۰۱۸ باشه و دوست داشتم شب تولدم پست بذارم، ولی خب حس کردم شاید زیاد شه یا شب تولدم درگیر باشم یا مزه‌ش بره خلاصه که از الان براتون شروع میکنم کم کم میذارم.


راستشو بخواین درست یادم نیست زمستون پارسال چطوری گذشت. فصل نسبتا بی خاصیت و بی خاطره ای بود. رفتم توییت های پارسال رو خوندم تا یکم فاز گرفتم. بیشترش اتفاقات روتین و معمولی ملیکای درس و مشق دار بود که غر امتحان میزنه و پروژه‌ی اصولش ازش زیاد وقت میگیره و اینا. در تکاپوی تصمیم گیری اپلای کردن و نکردن بودم و یادمه اون موقع ها هر چیز کوچیکی تصمیمم رو عوض می‌کرد.  خیلی دنبال اینترنشیپ بودم که این دنبال اینترنشیپ بودن مختص زمستون نیست. بهارمم به همین شکل گذشت و تابستون و حتی پاییز بعدش. اینترنشیپ اصن یه بخش جدا نشدنی از زندگی این یک سال من بود که تهشم اتفاق نیفتاد ولی همش بود. فکرش بود. ذکرش بود. تو بهمن یه مدت قرار شد برم سنگاپور و اولین جای جدی ای بود که گرفتم. خوشحال ترین بودم. یه مقاله‌ی ۶۰ صفحه‌ای بم داد از دیپ لرنینگ که در فصل بدی از پروژه ها و این‌ها بودم و نرسیدم بخونمش اصلا. نه که اگه میرسیدم میفهمیدمش ولی خب اون موقع ها هم وقت نبود و توجیه شد و شروع کردم از اول میل زدن که یه انگلیس گرفتم که رفت بپرسه فاند داره یا نه. که نداشت. ولی باز هم خوشحال ترینم کرد. یه آقای اسکاتلندی بود که داشت میرفت چین و از یه جایی به بعد دیگه اونم پیچید. یادم نمیره هفته های آخر اسفند دیوانه وار روزی ۱۰ ساعت ایمیل میزدم. شب ها از خواب میپریدم ببینم کسی جوابم رو داده یا نه. نمیدونم چرا اینقدر برام  مهم شده بود اینترنشیپه. انگار که خودمو به خودم ثابت میکرد. چیزی بود که سخت تصمیمش رو گرفته بودم و میخواستم هرطور شده بهش برسم. و هی میشد و خوشحال بودم و یهو نمیشد. این‌ها زمستونم بود و یه سری ذوق و نشدن گذرا. اون ترم یه سری درس قشنگ برداشتم که دوستشون داشتم. دانشگاهم داشت قشنگ میشد. تحلیل داده و پلتفورم و رمز درسای قشنگی بودن. سر چترچی با پرند خوش میگذشت. خود شیرینی میکردم. رمز رو هم که حذف کردم ترمم سبک و معدلم بالا شد. ترکیب درسای خوب و آدم‌های خوب رو باهم داشتم. نزدیکای عید بود که زندگی داشت جالب میشد. دانشگاه رو دوست داشتم و داشتم حس‌های از جنس دوست داشتن رو تجربه میکردم و دوست‌های نزدیکم عوض میشدن. یه سری چیز این شکلی. اولین‌ بارهایی بود که با سارا صمیمی‌تر شدم و از احساساتم براش گفتم و نمیدونم چرا اون موقع ها حس میکردم بهترین آدمه برا زدن این حرفا. اسفند داشت زیبا میشد. اون موقع معلوم نبود که چقدر میتونه خاص باشه ولی خب حس میشد که جالبه. رسیدیم ته اسفند که رفتیم شمال. همون ویلای همیشگی دایی منصور و مسعود و بازی با بچه ها و هوای بهشت گون و بودن با کسایی که دوستشون داری و از صبح تا شب بازی و دوچرخه و اینور اونور. زندگی قشنگ ترم شد.


بهار شد. عید شده بود و من اینترنشیپ نداشتم. ولی دیگه برام مهم نبود. نه که مهم نباشه دیگه حرصشو نمیخوردم. عید من قشنگ ترین بود. جذاب ترین بود. چیزهایی که دوست داشتم بود و خدا به حرفم گوش کرده بود. چی میخواستم دیگه؟ یادمه سر سال تحویل به خدا گفتم خدایا ردیفه اینترنشیپم نشد ولی زندگی همینطوری قشنگ بمونه. منو خوشحال نگه دار اینترنشیپم نخواستیم دیگه. و زندگی قشنگ موند. موند سر حرفش خدا. روز ۱۰ فروردین شمال بودیم و فرداش قرار بود برگردیم تهران. من خوابم نمیبرد. ۳-۴ صبح به سرم زد یه مشت ایمیل زدم. وقتی رسیدم تهران میچالیس از فرانسه جواب داده بود. برام مصاحبه گذاشته بود یا یه همچین چیزی. یکم بعدش مصاحبشو دادم و کلی طول کشید تا جوابمو بده و قبول شدم. در این مسیر ساندرا هم کلی گرم و مهربون جواب داد. اصن یهو زندگی بهشت شد. هرچیزی که دوست داشتمو داده بود خدا بهم. حتی بیشتر از آنچه که ازش میخواستم. کلی هیجان و زیبایی در زندگیم بود. کلی ذوق و اولین‌ها. اصلا یادم نیست امتحانای اون ترممو چطوری دادم. یادمه اصن برام مهمم نبود و اصن نمیدونم کی درس خوندم براشون ولی نمره هام از همه ی ترمهای دانشگاه بهتر شده. بهار عجیبی بود خلاصه. چه فروردینی. چه اردیبهشتی. چه خردادی و چه ماه رمضونی. قشنگ زندگی همون بود که میخواستم. ۲۲ خرداد وقت وی‌اف‌اس فرانسه داشتم و بعد اینکه میچالیس بم دعوت نامه داده بود به ساندرا گفتم ویزام نمیرسه و دعوت نامه ت رو بنداز عقب که پاییز بیام. بنظرم ویزای فرانسه خیلی شدنی تر و راحت تر از کانادا بود. کانادارو هیشکی نرفته بود ولی فرانسه رو پارسال آرزو به راحتی رفته بود. میگفتنم ویزای کانادا ۵ ماهم شده طول بکشه که بیخیال ساندرا شدم و رفتم که برم فرانسه. ۲۲ خرداد رفتم وی‌اف‌اس با کلی ذوق و نگرانی. یادمه مامان بابا همزمان گرجستان بودن و نبودن. من اصن گرجستان نرفتم بخاطر وقت وی‌اف‌اس. و ۲۲م با رانا رفتیم وی‌اف‌اس. رانای قراضه‌ی قشنگم که کولرش در چله‌ی تابستون کار نمیکرد و هلاکمون کرده بود و سر بالایی نمیرفت و به یاد اون یه باری که باهاش رفتم ولنجک طوری خیس عرق شدم بعدش که انگار خودم ماشین رو هل داده بودم. خلاصه‌ که ۲۲م رفتم وی‌اف‌اس. شونصد هزار نفر تو صف جلوم بودن. و ساعت‌ها نشستم. بیرون منتظر بود که برگردم و من نگران معطلی اون. نوبتم که شد. مدارکمو با اعتماد به نفس دادم وایسادم تا بگن برو مرحله بعد که بهم گفتن استج داری؟ گفتم چی؟ گفتن قرارداد؟ گفتم نه فقط همین دعوتنامه رو دارم. گفتن برو استج بیار. گفتم وقت وی اف اس م چی؟ گفتن کمپس اقدام کن و رفت. تموم شد. من موندمو مدارکم تو دستم با پرواز ۱۴ تیر و بدون استج و وقت وی اف اس و هیچی با کلی فانتزی و آرزوی اروپا گردی. تا چندین دقیقه ماتم برده بود. با یه بغضی رفتم پایین ولی فک کنم گریه نکردم. همینطوری یه بغضی بود و یه مات بردنی. بم گفت که عب نداره بابا استج میگیری و اینا. رفتیم بیرون. ماه رمضون بود و روزه نبودم و چیزی هم نخورده بودم از صبح. ولی دلم هیچی هم نمیخواست. مات و سیر بودم و همه چی رو سرم خراب شده بود. رفتیم تو پارک و نشستم ساعت‌ها گریه کردم. اینقدر که گریم تموم شد و غروب شد و رفتم خونه. خونه که مامان بابا نبودن. امیررضا هم یادم نیست کجا بود. منم گرسنه. رفتم خونه مامانی بهم آش داد. افطار نشده بود هنوز و ۲-۳ ساعتی مونده بود. آش رو خوردم و خوابیدم و مطمئنم بد خوابیدم. این چندین ساعتم جواب هیشکی رو نداده بودم. تو راه برگشت جواب سروش که اون موقع فرانسه بود خیلی سر فرانسه کمکم کرد و پیگیر بود و امیررضا و شاید پرند رو دادم که نشد و بعدش دیگه با هیشکی نمیخواستم حرف بزنم. یادم نیست چی برای مامانی توضیح دادم ولی خیلی مهربون درکم کرد. شاید در لحظه‌ش اتفاق نیفتاد و بعدشم روزهای خوب بود. ولی اون روز نقطه‌ای بود که بن خوشحالی و شانسم از سمت خدا تموم شد انگار. از همین نقطه شروع شد که تابستون زشت تقریبا شروع شد.

بقیه‌ش شاید پست بعد.