Set Me Free

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

۰۲ بهمن ۹۹ ، ۰۶:۱۷

Quarantine

امروز روز یازدهم قرنطینه‌م بود. بر خلاف تصورم و چیزی که فک میکردم خیلی قرنطینه رو دوست داشتم. انگار که احتیاج داشتم به یه زندگی تنهایی. همه چیشو دوست داشتم. روزای اول با خوراکی‌های زیاد و جذاب و استراحت و جت لگ و ویو کیف می‌کردم. یکم که گذشت خوراکی‌هاشون حوصلم رو سر برد و گروسری سفارش دادم و با آشپزی کردن و بوی پلو و نیمروی صبحونه. صبحا زود پا میشم و طلوع آفتاب میبینم. با خانواده ویدیو کال میکنم. کویینز گمبیت میدیدم. و همه چیز جالب و هیجان انگیز بود. نه هوم سیکی. نه دلتنگی ای. نه پشیمونی ای. نه حس تنهایی ای.

 

ولی یکی دو روزه که یکم عوض شده. انگاری که یکم خسته شدم. یکم دل گرفته شدم. از این مودها که میگردی آهنگ غمگین پیدا میکنی و عمدی بهونه برای غصه گیر میاری. در حالی که میدونی غصه هات بهونه‌ن. بهونه‌ی منطقی‌ای هم نیستن.

 

شب‌ها و غروب‌های اینجا رو برعکس روزاش دوست ندارم. شهرشون زیادی تاریکه. زیادی ساکته. حتی دریاشم موج نداره. پرنده هاشونم آواز نمیخونن. انگار توی جزیره‌ی متروکه‌م. که این برام اولش جالب بود. ولی الان دیگه نیست. واقعا احساس میکنم که نیاز به برقراری ارتباط با آدم‌ها دارم. نیاز دارم بغل بشم اصن.

 

حوصله سوشال مدیا هم کمتر دارم امروز. امروز روز بلاگه. کلا داون تایمام رو میارم واسه اینجا. برای دنبال کردن خوشحالیا به صفحه اینستاگرام مراجعه کنید.

 

اینکه مشقامم زیاده و درسامم شروع شده و کلی کار دارمم بی تاثیر نیست. دلم نمیخواد کار انجام بدم. همینطوری رهایی و تفریح رو ترجیح میدم :)))))

 

کاش تصمیم‌های درست بگیرم و کم اذیت شم در مسیر پیش‌رو. کاش کمکم کنی خدا. من خسته و نا بلدم. 

 

فک کنم فردا یا نهایتا چار روز دیگه که از قرنطینه در بیام درست شم. ولی خب امروز اینطوری بودیم.

۰۲ بهمن ۹۹ ، ۰۶:۰۸

Departure

این پست در ۱۰ ژانویه ۲۰۲۱ تو هواپیما و تلگرام نوشته شده و الان تو بلاگ پست میشه:

 

الان ساعت چهار به وقت ایرانه. من رو آسمونهای انگلیس م و دارم از ایران میرم کانادا. تا کی ش رو نمیدونم.
بر خلاف تصورم توی فرودگاه و راه اصلا نرسیدم غصه بخورم و گریه کنم. خیلی راحت‌تر از سنگاپور هم بود برام. شاید یه علتش هم این بود که همش داشتم بدو بدو میکردم. استرس گم نکردن وسایل و مدارک. با کوله و کری آن گنده. استرس جا نموندن. و خوشی های کوچیک و خوش شانسی های بدرد بخور مثل اینکه تو پرواز چهارده ساعته ی دوحه به مونترالم صندلی بغل خالی بود و چهار ساعت خوابیدم.
ولی الان اپلیکیشن soul رو دیدم و آخراش گریه م گرفت و دیگه بند نمیاد. نه واسه اینکه soul گریه داره. واسه اینه که من یه جرقه میخواستم که احساساتی بشم و شدم.
این روزهای آخر قبل رفتنم خیلی بیشتر از همیشه‌ی عمرم عشق و محبت دریافت کردم از همه‌ی دوست داشتنی های زندگیم. از مامان. از بابا. دوستام. همکارا. فامیل. و از ذوق مردم. و بنظرم همین قد دنیا قشنگ بود. همین حس های خوبی که میخواستم دنیا متوقف شه بمونن.
من حقیقتا از گرفتن این همه عشق و محبت و داشتن این همه آدم عزیز تو زندگیم احساس خوشبختی میکنم. چطور میتونم نکنم؟ چطور میشه خوشحال نبود؟ از ته قلب ذوق نکرد؟

 

ولی میدونی چی حیفه. حیف اینه که این آدمهای به این نازنینی رو میذارم میرم. کسایی که اینقدر حالم رو خوب میکردن و میکنن. ناراحت نیستم که میرم ها. خیلی هم راضی و مطمئن م. اصن شاید احساس خوشبختی ه از اینجا میاد که احساس میکنم توی اون بعد از زندگیمم عقب نیستم و خوب پیش میره همه چی.
آخه میدونی آدمیزاد همیشه دنبال بهونه ست که ناراضی باشه از همه چی. اگه یه چیزی سر جاش نبود تو زندگیم اون همه عشق و خوشبختی هم نمیدیدم.

 

ولی میدونی. دلیل نمیشه که ته دلم یه حسرت گنده از نداشتن این آدمها پیشم نداشته باشم. راستش رو بخوای دوست دارم گریه کنم. گریه ش هم منفی نیستا. از این گریه‌های خود آزارانه ست که آدم دوست داره آهنگ غمگین بذاره و گریه کنه و لذت ببره از غصه شم. و ته دلم روشنه که دوباره آدمهای دوست داشتنی زندگیم رو پیشم خواهم داشت. اصلا شاید هدف زندگیم همینه نه؟ خوشحال باشم پیششون و خوشحال ترشون کنم. چی از این قشنگ تر؟