Set Me Free

۰۲ بهمن ۹۹ ، ۰۶:۰۸

Departure

این پست در ۱۰ ژانویه ۲۰۲۱ تو هواپیما و تلگرام نوشته شده و الان تو بلاگ پست میشه:

 

الان ساعت چهار به وقت ایرانه. من رو آسمونهای انگلیس م و دارم از ایران میرم کانادا. تا کی ش رو نمیدونم.
بر خلاف تصورم توی فرودگاه و راه اصلا نرسیدم غصه بخورم و گریه کنم. خیلی راحت‌تر از سنگاپور هم بود برام. شاید یه علتش هم این بود که همش داشتم بدو بدو میکردم. استرس گم نکردن وسایل و مدارک. با کوله و کری آن گنده. استرس جا نموندن. و خوشی های کوچیک و خوش شانسی های بدرد بخور مثل اینکه تو پرواز چهارده ساعته ی دوحه به مونترالم صندلی بغل خالی بود و چهار ساعت خوابیدم.
ولی الان اپلیکیشن soul رو دیدم و آخراش گریه م گرفت و دیگه بند نمیاد. نه واسه اینکه soul گریه داره. واسه اینه که من یه جرقه میخواستم که احساساتی بشم و شدم.
این روزهای آخر قبل رفتنم خیلی بیشتر از همیشه‌ی عمرم عشق و محبت دریافت کردم از همه‌ی دوست داشتنی های زندگیم. از مامان. از بابا. دوستام. همکارا. فامیل. و از ذوق مردم. و بنظرم همین قد دنیا قشنگ بود. همین حس های خوبی که میخواستم دنیا متوقف شه بمونن.
من حقیقتا از گرفتن این همه عشق و محبت و داشتن این همه آدم عزیز تو زندگیم احساس خوشبختی میکنم. چطور میتونم نکنم؟ چطور میشه خوشحال نبود؟ از ته قلب ذوق نکرد؟

 

ولی میدونی چی حیفه. حیف اینه که این آدمهای به این نازنینی رو میذارم میرم. کسایی که اینقدر حالم رو خوب میکردن و میکنن. ناراحت نیستم که میرم ها. خیلی هم راضی و مطمئن م. اصن شاید احساس خوشبختی ه از اینجا میاد که احساس میکنم توی اون بعد از زندگیمم عقب نیستم و خوب پیش میره همه چی.
آخه میدونی آدمیزاد همیشه دنبال بهونه ست که ناراضی باشه از همه چی. اگه یه چیزی سر جاش نبود تو زندگیم اون همه عشق و خوشبختی هم نمیدیدم.

 

ولی میدونی. دلیل نمیشه که ته دلم یه حسرت گنده از نداشتن این آدمها پیشم نداشته باشم. راستش رو بخوای دوست دارم گریه کنم. گریه ش هم منفی نیستا. از این گریه‌های خود آزارانه ست که آدم دوست داره آهنگ غمگین بذاره و گریه کنه و لذت ببره از غصه شم. و ته دلم روشنه که دوباره آدمهای دوست داشتنی زندگیم رو پیشم خواهم داشت. اصلا شاید هدف زندگیم همینه نه؟ خوشحال باشم پیششون و خوشحال ترشون کنم. چی از این قشنگ تر؟

۱۹ آذر ۹۹ ، ۱۴:۲۴

heif

دلم شکسته. قلبم ریز ریز شده. هیچی سر جاش نیست. چقدر سریع خودم رو چشم کردم. 

 

میفهمم که دارم با یه سراشیبی ای میفتم تو روزهای بد.

 

افسردگی روزهای اول مهاجرت در کمین است. افسردگی روزهای آخر قبل از مهاجرت هم همینطور.

 

اینا چرا لوس شدن. چرا ظرفیت همه آدم ها کم شده. چرا من این وسط فقط لات و قوی و بی قید بودم؟ اینقدر اینا لوس شدن که منم لوس کردن.

 

من میدونم که اینم رد میکنم. یه روزی میاد که باز خوشحالم. ایشالا که اون یه روزی زیاد دور نباشه. ولی خب الان نیستم. 

 

خدایا منظورت چی بود ولی؟ :)) کارت خوبه بنظر خودت؟ :))))) 

 

بنظرم باید برم شمال دوباره. شمال شبیه درانک شدنه واسم. میتونم خوشحال باشم از اتفاقات ریز ریز. لذت ببرم از بودن پیش بچه‌ها. سبک زندگیم رو بهتر کنم. ورزش کنم. قدم بزنم. دوچرخه سواری برم. فک کنم لازمش دارم دیگه الان. 

 

 

۱۹ آذر ۹۹ ، ۰۱:۲۹

I'm broken now

آقا دیدین خودمو چشم زدم تو پست قبلیم خوشیم در کسری از دقایق کوفتم شد؟

الان دلم شکسته. خیلی هم شکسته. قلبم شده هزار تیکه. هیچی هم سر جاش نیست.

قبول دارین که من خیلی گناه دارم؟ واقعا دارم. حقم نیست که اینطوری بشه خب. ولی خب میشه دیگه.

نمیدونم چی در انتظارم خواهد بود. ولی امیدوارم خدا به همون مسیر از دلم درباره ش ادامه بده. 

 

پ. ن: خوب شد پست قبل رو گذاشتم و یادم میمونه که خوشحال بودم به مدتی و می ارزید. وگرنه همیشه تلخیش میموند فقط. 

۱۸ آذر ۹۹ ، ۲۰:۰۲

last eposides of the season

قبل از اینکه بنویسم پست قبلیم رو دیدم اشکم درومد. که چقدر خسته بودم. چقدر حالم بود بوده. چقدر میترسیدم. الان حدود ۵ ماه گذشته. میخوام بگم که درست شد. چرخ روزگار چرخید. همه چیز برگشت سر جاش. همه چیز همونطوری شد که قرار بود بشه. و من این هم گذروندم. قوی تر شدم. بهتر شدم. و حتی توی همه ی این بدی هاشم طوری برای خودم لحظه هامو ساختم که از دور فک میکنم تابستون ۹۹ برام یه تابستون خوب بوده. با کلی خاطرات قشنگ. دیگه یادم نیست که اون موقع چقدر نگران و طفلک بودم. اصن واسه همین که دیدم یادم افتاد اشکم درومد. چون الان یادم نبودش. الان فک میکردم دنیا در بهترین نقطه‌شه. همینطوری که توی ۶ ماه قبل بوده. حتی اگه نبوده هم من اینطوری فک میکردم.

 

++++++++++++++++++

 

چند ماه قبل که ویزام ریجکت شد داشتم به خدا میگفتم که این دفعه دیگه استدلالت چیه؟ این دفعه چطوری میخوای از دلم دراری؟ ولی الان احساس میکنم این دفعه خدا خفن عمل کرده و میدونسته چی میشه و من نمیدونستم و من الان خوشحالم. شاید در خوشحال ترین روزام. و همه چیز در مدل بهتری قرار گرفت. با حال خوب تری میرم. مرسی که تو میدونی و من نمیدونستم.

 

++++++++++++++++++

 

اولش اومدم از حال بیترسوییت این روزام بنویسم. که چقدر قشنگه همه چیز برام. و چقدر دوست دارم در همین روزها و لحظه‌ها بمونم و تموم نشه. و خدا  و خرما رو با هم داشته باشم. فک کنم خیلی کم پیش بیاد دیگه که همه چی اینقدر در فاز هانی مون و قشنگیاش بمونه و بتونی بیخیال اینکه میدونی بعدش طوفان میشه بمونی. ولی خب میدونم که قراره طوفان بشه و دوباره سختی ها رو بیاد. ولی خب الان قشنگه دیگه. خیلی هم قشنگه. ولی بعدش چی میشه؟

۳۰ تیر ۹۹ ، ۰۲:۵۸

Gift

تاحالا شده فک کنید شما برای یک ماموریتی به دنیا اومدین؟ 

 

یا مثلا یه استعداد خدادادی دارید که ساخته شدید که با اون استعداد یک تاثیری در دنیا یا زندگی اطرافیانتون بذارید؟

 

من فک میکنم به دنیا اومدم تا میانجی گری کنم. حرف بزنم. واسطه باشم. منظور کسایی رو برسونم که نمیتونن منظورشونو برسونن. دل آدم‌هایی رو آروم کنم که منطقی فکر نمیکنن.

 

چرا؟ چون از اکثر آدم‌های اطرافم بهتر حرف میزنم. صبورانه تر منظورم رو میرسونم. منطقی تر فک میکنم.

 

آیا این نقش رو دوست دارم؟ نه متنفرم. من با تک تک دیدن این ضعف در آدم‌ها و گند زدن به زندگیشون و روابطشون درد میکشم. حتی از این تاثیر مثبت گذاشتن اگه یه وقتی هم باشه لذت نمیبرم. و دلم برای آدم ها میسوزه که خودشون این توانایی رو ندارن.

 

+++++

 

این روزها هیچی در زندگیم سر جاش نیست. خیالم از هیچی راحت نیست. نمیدونم چی میشه. هیچ چیزی اونطوری که خواستم نشده. نه جون جنگیدن دارم و نه ابزار و تواناییش رو. دارم برای زنده موندن دست و پا میزنم. اومدم شمال که زندگی پاز شه. که زمان بره جلو و من نرم جلو. بمونم همینجا دمی لذت ببرم از بازی با بچه ها. از نشستن تو حیاط و دیدن طبیعت. از دوچرخه سواری. از والیبال. بذارم چرخ دنیا بچرخه و من باهاش نچرخم. بذارم اتفاقات خودشون درست شن و بعد من بیدار شم. اگه خودشون درست نشن چی؟

۲۴ خرداد ۹۹ ، ۲۰:۱۴

To test

خب قبل اینکه طومار بنویسم و سند نشه، یک دو سه - امتحان میکنیم.

۳۰ بهمن ۹۸ ، ۰۰:۰۱

Hell

۶ شب پیش من داشتم جهنمی ترین شب زندگیم رو میگذروندم و الان دلم میخواد بنویسم راجع بش. چرا الان یادش افتادم؟ چون بالاخره تونستم از داییم ساعت دقیق فوت پدربزرگم رو بپرسم و بفهمم دقیقا همون لحظه‌ای بوده که بدون اینکه بدونم دلم آشوب ترین بوده و نمیتونستم بخوابم، دقیقا همون لحظه‌ای بوده که مامان با دیدن خواب بابایی که لبخند میزنه و سرم تو دستش نیست از خواب میپره و همون لحظه‌ای که من حرفم با امیررضا تموم شد و قرار شد بریم بخوابیم. چقدر ترسناکه نه؟

 

من همیشه خوب میخوابم ولی تو عمرم دو شب خیلی خاص بودن که نتونستم توشون بخوابم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و نمیتونستم بخوابم. فردای روز اول با خبر سقوط هواپیمای پونه پاشدم و فردای روز دوم با خبر فوت بابایی.

۲۸ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۱۳

Saarbrucken

 

فقط برای ثبت اینکه دارم یکی از بهترین دوران‌های زندگیم رو میگذرونم :]

۳۱ تیر ۹۸ ، ۱۹:۴۱

First Month in Germany

خب تصمیم گرفتم یکم از این ماه اول اینترنشیپ دوم در آلمان بنویسم. راستش یکم پشیمونم که از ماه های آخر سنگاپور و تنها زندگی کردن کم نوشتم، چون الان خیلی حس و حالش یادم نیست ولی یادمه چیز خیلی متفاوتی بود و شاید دیگه برام پیش نیاد. و اما اینترنشیپ مکس پلانک. که چقدر متفاوته.


اولا که اینجا همه چیز متفاوته. برعکس سنگاپور که اواخرش تنهایی مطلق رو تجربه میکردم اینجا اینقدر دوست و برنامه‌ و سفر هست هر هفته که نمیرسم انتخاب کنم. روح کودک بازیگوش درونم دوست داره از خوابش بزنه که به بیشتر برنامه ها برسه و واقعا خوشحالم خیلی. فک کنم بیشتر از سنگاپور. اینکه کمترم مینویسم بخاطر اینه که خیلی دورم شلوغ تره و نیاز به حرف زدنم در فضای مجازی به طبع کمتر از قبله. کارمم جدی تر از سنگاپوره. اریسا در کنار اینکه خیلی رفیق مشتی ای شده خیلی هم سر کار جدیه. اصلا شوخی نداره. تسک هفته به هفته بهم میده و خیلی پیگیره. احتمالا این خوبه و منم راضی ام چون من اگه ازم کار کشیده نشه کم کار میکنم ولی خب اینطوری شاید یه نتیجه‌ای داشته باشه. اگرچه که فشار روم بیشتره ولی خب راضیم.


خونم خیلی خوبه و راضیم از تمیزی و زندگی. حیف که در شایته و از شهر دوره و هر شب بساط اتوبوس های عجیب زاربروکن داره اذیتم میکنه تا این الگوش به دست بیاد. 


دیروز رفتیم خرید و بسیار راضی ام. پریروز رفتیم یه روزه لوکزامبورگ و از اونم راضیم. کلا از بچه‌ها خیلی راضی ام. دوست هام واقعا کیرینگ و مهربونن و حس تنهایی نمیکنم و خیلی حس خوبیه. بر عکس سنگاپور کلی دوست دارم و بر عکس تهران با این سبک زندگی وقت گذاشتن با بچه‌ها خیلی راحت تره و خیلی تجربه‌ی خوبیه واسه من که اصولا موجود رفیق بازی نیستم و کم برای دوستام وقت میذارم معمولا. خیلی خوبه که دارم تجربش میکنم زندگی فرندز طور رو :))


اینجا یه رستوران ایرانی تو دانشگاه هست که خیلی مشتیه. وقتی میریم پیشش میذاره غذارو قبلش تست کنیم و بهمون ته دیگ اضافه میده و خیلی حس خوبی وسط غربت داره.


وای از رم و اریسا و مارکو که یکم گذشته و فاز گفتنش رو ندارم ولی چه تجربه‌ی خوبی بود. و من خوشحالم :دی


۰۶ خرداد ۹۸ ، ۲۱:۲۱

chi chi lunch

دیدین چند وقته براتون ننوشتم؟ یعنی برای خودمم ننوشتم؟ و دیدین اصلا تو مود نوشتن نبودم؟ حتی کپشنم ننوشتم؟ واقعا عجیبه این ریت تغییر و واقعا ناراحتم که مطمئنم چند ماه/سال دیگه هیچ خاطره و حسی به هفته آخرم ندارم. الانم ندارم حتی :))

 

خب شرایط فعلی چیه؟ اتاقم مثل جنگل! در همه کمدا و کشو ها چارتاق باز، رو تخت‌ها و زمین پلاستیک خرید ریخته. به زور هرچیزی پیدا میکنم میچپونم تو چمدون، بعد فردا قراره فاطمه بیاد! ( هم خونه قبلی سمیرا که قراره بعد من تو این اتاق زندگی کنه ) و ساعت ۱۲ و نیم شبه خجسته خجسته به صورتم ماسک زدم نشستم مینویسم در حالی که باید یه راه باز کنم این بدبخت اقلا فردا بیاد تو.


فردا؟ فردا کلی کار دارم! باید برم چک آخرم رو نقد کنم، بچه های لبمون میخوان ببرنم نمیدونم چی چی لانچ که من برداشت کردم همون ناهار خدافظی خودمونه. امروز کوین به استادمون گفت دوست داری فردا بریم چی چی لانچ و از ملیکا خداحافظی کنیم؟ استادم گفت دوست دارم بیام چی چی لانچ ولی دوست ندارم از ملیکا خداحافظی کنم و من خوشحال شدم از اینهمه توجه.


یه استاد اروپایی که یه اسم فرانسوی سخت داشت هفته‌ی اخیر اومده بود لب و یه شکلات بی نهاااایت خوشمزه اورده بود. ببینین میگم بی نهایت خوشمزه یعنی واقعا خوشمزه بود. بگذریم که من نصف بیشترشو خوردم، امروز یه دونه مونده بود همه اصرار کردن که تو که دوست داری تو باید بخوری. منم اصرار که بخدا سهم من نیست گفتن نه خیر. و من باز خوشحال شدم :))


به کوین که کارم رو تحویل دادم گفت هم خوشحالم هم ناراحت! و اینم حس خوبی داشت! بهم گفتن دوست داری برای چی چی لانچت کجا بریم؟ گفتم نمیدونم! ایده ای ندارم! بعد گفتن نهههه ناهار توعه. گفتم بچه ها وجترینن بریم یه جایی که وجترین آپشن داشته باشه وگرنه به من بود میرفتم رستوران ترکی گوشت میخوردم. بعد هی فک کردن که کجا بریم جفتشو داشته باشه فک کنم بریم رستوران ایتالیایی. به به.


امروزم یه ایونت AI داشت گرب، این پسر هندیه که با کوین کار میکنه اسمشو نفهمیدم، ولی مستر میخونه NUS گفت ما داریم میریم تو نمیای؟ تا ساعت ۸ و نیمه شاید دیر بشه. منم خیلی تنبلانه گفتم نه دوره. گفت بابا بیا چک کن ببین چیه مسیر، دیدم اتوبوس ۵۰۲ اکسپرس از جلوی اونجا میاد جلوی خونمون گول خوردم رفتم، و چه گول خوردن مبارکی. گرب شبیه اسنپ ماست، بزرگترین شرکت کامپیوتریشونه‌ (‌فک کنم بعد گوگل و فیس بوک البته)‌ و رفتیم در اون برج خفنای مارینا بی و بهمون عصرانه سلف سرویس تی شرت و شام پیتزا دادن و یه عالمه نوشیدنی فیری داشت و ازمون دعوت به کار هم شد. واقعا زیبا بود. اینترن هندی کوین،‌ باریکلا که گولم زدی و من اومدم. خدا خیرت بده.


بعد اونجا یه آقای سنگاپوری ۵۰ ساله اینایی بود، دید برچسب رو اسمم زده ملیکا، گفت ملیکا یعنی بیوتی؟ گفتم نه تو زبون من یعنی کویین. گفت وای زبونت چیه؟ گفتم فارسی! و کلی هیجان زده شد. گفت کینگ چی میشه به زبونتون؟ گفتم شاه. گفت مثل شاهرخ؟ گفتم آره شاهرخ یعنی کسی که شبیه شاهه. بعد دیگه کلی پرسید چیکار میکنم اینجا و اینا. بهم گفت چرا نمیری سیلیکون ولی =)) گفتم سیلیکون ولی رامون نمیده عمو. ولی گفت مطمئنه که منو میگیرن. تهشم تو صف تی شرت دوباره منو دید گفت پس ملیکا یعنی بیوتی و کویین؟ گفتم لابد =))  آقای گوگولی ای بود اینم ولی!


در ادامه یه روز باید برم لیتل ایندیا کری آن بخرم چرا که دیگه جا ندارم. آها گفته بودم پریروز رفتم جهور و میلیون میلیون خرید کردم و گوارای وجودم شد؟ چقدر چسبید این خرید آقا. من چقدر خرید دوست بودم خودم نمیدونستم. چقدرم دست و دلباز و ناز بودم که برای خودم خیلی کم خریدم و بیشتر برای بقیه خریدم :))


یک روزم باید برم مارینا بی سندز ( بالای اون برجا )‌ به عنوان آخرین جای سنگاپور و یه دور دیگه شو هاشو برم. حالا چرا "باید" برم؟ چون ۱۸ دلار نازنین دادم و میمونه رو دستم :))


تنها چالش نهایی اینه که پول پیشمو از این مردک صاحبخونه بگیرم و پولامو چنج کنم و وسایلمو بچپونم در این چمدونا و پاشم بیام. چقدر زیباست واقعا :))


آها گاز خونه هم یه هفته س روشن نمیشه دارم غذای بیرون میخورم و به این مردک صاحب خونه فحش میدم. زیباست واقعا :)))


+ دیگه گفتنم نداره ولی جهت ثبت برای خودم یادت باشه ملیکا جون که شما دو سه روزم این وسطا مرده بودی از سرما خوردگی و بیحالی و فک میکردی الان در تنهایی میمیری :))‌ بعد میگی چرا چیزی ننوشتی.


+ با تشکر از شون، تانگمانی، آیشواریا، کوین و اینترنش و تف بر بریگو و هیچ کامنتی بر انیکت.


+ این پست خیلی سطحی و دم دستی بود. یه بار اگه حال داشتم میام به صورت جنرال تر از خوبیا و بدی های این یه ماه تنها زندگی کردن و این اینترنشیپ مینویسم.