grown up
ببینین بزرگ شدن اصلا خطی نیست. اینطوری نیست که تو ۲۲ سالگیت همونقدر از ۲۱ سالگیت بزرگتر باشی که ۱۹ سالگی از ۱۸ سالگی بزرگتری. یه تابعیه که حتی اکیدا صعودی نیست و یه جاهایی جهش داره. مشتق پذیرم نیست. خوش رفتارم نیست. همینطوری نویز و پرش داره. اصلا هم اینطوری نیست که تابع بزرگ شدن برای همه یه شکل باشه. یعنی یکی مثلا ممکنه تابعش تو ۳۰ سالگی بپرسه یکی تو ۱۵ سالگی. بعد واسه من چطوری بوده؟ واسه من اینطوری بوده که با یه شیب ملایم ۲۱ سال حرکت کرد. یه شکل. ثابت. بدون اتفاق عجیب. بدون افت و خیز. بدون اینکه سطح دانایی ملیکای X ساله از X-1 ساله خیلی بیشتر شه. همینطوری ریز ریز در جامعه رشد کرد. از بعد ۲۱ سالگی شروع کرده عین توپ شیطونک پرش میکنه. هی دره ها و قلهها و بالا و پایین داره. هی باید تصمیمهای گنده بگیرم. تغییرات گنده متحمل شم. در کنارش لذتها و هیجانهای خفن ترم هم داره ولی اینطوری که احتمالا دیگه ملیکای ۲۴ ساله با همین فرمون یه ملیکای پیر و خستهست. یه ملیکای دم کشیده هم نیست یه ملیکای ته گرفتهست. بعد من با اینکه یه ساله درگیر این وضعیت شدم بازم هربار بهش فک میکنم که چیا پیش رومه غصم میگیره. بابا کی خواست بزرگ شه و اینهمه تصمیم سخت بگیره؟ بابا حالا نشسته بودیم، سنی هم نداشتیم، داشتیم خاله بازیمون رو میکردیم. این چه وضعیه آخه. منو چه به تصمیم زندگی واقعا. بعد اصن حق انتخاب هم نداریم. مثلا هممون میدونستیم معلم مهدکودک ۳ ساله ها خیلی با مزه تره و تو کلاس سه ساله ها ظهرا میخوابیدیم، ولی کسی ازمون نپرسید که میخوای بری کلاس ۴ ساله ها یا نه. گفتن برین اون اتاق مامانتون هست رفتیم دیدیم یه خانوم ترسناک هست و ۴ ساله شدیم. با اینکه هممون همون قبلیا بودیم ولی هم معلم ۴ سال ها ترسناک تر بود هم جو بهم ریخته بود هم دیگه عادت نداشتیم و دیگه خوش نمیگذشت. با اینکه میدونستیم اگه برگردیم اون کلاس ۳ سالهها بیشتر خوش میگذره ولی چون دوستامون اینجا بودن دیگه میتونستیمم نمیرفتیم. ولی همواره این شکلی بودیم: "ای بابا چه کاریه، حالا همونجا نشسته بودیم."
خلاصهش اینکه من همواره از بچگیم دوست داشتم بزرگ شم. هرکی میومد میگفت بزرگ شی چیکار بچه بودن به این خوبی میگفتم چقدر اسکلن که فک میکنن بچه بودن بهتره. بعد که بزرگ شدم دیدم بزرگترا خالی میبستن. با هیچی عوض نمیکردم همهی جایگاه و آزادی و اسقلال و توانایی که در بزرگ شدنم به دست اورده بودم و بچه بودم نداشتم. پارمیس رو درک میکنم که دوست داره جای من باشه و بهش نمیگم بزرگ شی چیکار الان بهتره. بهش میگم تو هم خیلی زودتر از اونچه که فک میکنی بزرگ میشی و اینطوری میشی. و همواره دوست داشتم بزرگتر شم و از الان و بزرگتر شدن خوشحال بودم و هیچ وقت نخواستم برگردم عقب. الانم نمیخوام برگردم ولی دیگه نمیخوام جلوترم برم. الان تو همون استیت "ای بابا چه کاریه، حالا همونجا نشسته بودیم.". بعد اصن یه شرایط عجیبیه. اینقدر ریت تغییرات زیاده خودمو نمیشناسم. اصلا نمیدونم از سال دیگهم چی میخوام. از ۵ سال دیگهم چی میخوام. اصن میتونم به آنچه که میخوام برسم یا نه. اصن کدوم مسیر بیشتر میرسونتم. انگار افتادم تو ماشین لباس شویی هی اینور اونور پرت میشم. تهش احتمالا تمیز میشما ولی اصلا نمیدونم این مسیر چه بلایی داره سرم میاره.
میدونی چیه. هیچ وقت اینقدر خوشحال نبودم که یه سال دیگه از لیسانسم مونده. اصلا خیلی دوست دارم همه چیز رو. اگه دنیا اذیتم نکنه من یکی از بهترین سالهای عمرمو پیش رو دارم که از دور خیلی خیلی دوستش دارم و برام پر ارزشه. دنیای عزیز، بیاین و اذیتم نکنین و بذارین این یه سال بهم خوش بگذره. بعدش حسابی قراره پدرم دراد و بنظرم بسمه دیگه :))))))