FirstSeason
این روزها خیلی زیاد راه میرم. در آفتاب. در بارون. شاید روزی ۱۰ کیلومتر. ملیکایی که همیشه از راه رفتن متنفر بود حالا راه میره و با خوشحالی راه میره. عجیب نیست؟
.
.
ته ته ته دلم احساس میکنم خوشبختم. خوشبختم از بودن غزل و رضا. از داشتن سارا و رضایی و صفری و غزل و ممین. از اینکه انگار خانواده دارم اینجا. دلم قرصه. این دقیقا همون چیزی بود که پیارسال لحظهی تولدم میخواستم. و حالا دارمش. حس دوست داشته شدن و داشتن دوستای دوست داشتنی. حس تعلق داشتن به یک جمع خوبی. حس خراب نشدنش بعد مهاجرت. و من خوشبختم که الان دارمش. خیلی زیاد. نمیدونم چقدر بمونه ولی الان خوشحالترینم باهاش.
من کلا خیلی زیاد آرزوی گنده نمیکنم. آرزوهای گندهم رو معمولا یادم میمونه. ددلاین دارم براشون و روز ددلاین یادشون میفتم که الان دارمشون یا نه؟ و خیلی خفنه که آرزوی روز تولدم الان براورده ست و من اینو یادمه. مرسی خدا.
.
.
دارم اولین ایران بعد مهاجرتم رو میرم. یه احساس مضطربی دارم. احساس اول مهر. احساس شب قبل مهاجرت. یه هیجان مثبت با یکمی اضطراب و ترس. نمیتونم صبر کنم تا دوباره با مامان بابام و امیررضا وقت بگذرونم. وای امیررضا. میدونی چقدر دلم براش تنگ شده پسر؟ انگار یه عمره که عزیزترین موجود زندگیمو ندیدم.
.
.
دوست دارم گریه کنم. گریه از ترس. از دوست داشتن زیاد. از عشقم به خانوادم و دوستام. از احساس خوشبختی. از ترکیب تنهایی و تنها نبودن. کاش خوب بگذره همه چی. خوب پیش بره. برای هممون.
.
.
امشب عاشق زندگیام. عاشق آدمها. عاشق لیزرتگ. عاشق تک تک کادوهایی که برای دوست داشتنیهای زندگیم با ذوق خریدم. عاشق سریال جدید. عاشق خونهی قشنگم که کلی دارم براش هزینه میدم. اولین خونهم که تک تک وسایلش رو با جون و دل خریدم. عاشق سبک زندگیمون که هرروز و هر لحظه حواسمون بهم هست و وعدههای غذایی رو پیش همیم. عاشق اینکه مامان بابا حالشون بهتره. عاشق همهی زیباییهای دنیا. که کاش بمونن برام.