heif
دلم شکسته. قلبم ریز ریز شده. هیچی سر جاش نیست. چقدر سریع خودم رو چشم کردم.
میفهمم که دارم با یه سراشیبی ای میفتم تو روزهای بد.
افسردگی روزهای اول مهاجرت در کمین است. افسردگی روزهای آخر قبل از مهاجرت هم همینطور.
اینا چرا لوس شدن. چرا ظرفیت همه آدم ها کم شده. چرا من این وسط فقط لات و قوی و بی قید بودم؟ اینقدر اینا لوس شدن که منم لوس کردن.
من میدونم که اینم رد میکنم. یه روزی میاد که باز خوشحالم. ایشالا که اون یه روزی زیاد دور نباشه. ولی خب الان نیستم.
خدایا منظورت چی بود ولی؟ :)) کارت خوبه بنظر خودت؟ :)))))
بنظرم باید برم شمال دوباره. شمال شبیه درانک شدنه واسم. میتونم خوشحال باشم از اتفاقات ریز ریز. لذت ببرم از بودن پیش بچهها. سبک زندگیم رو بهتر کنم. ورزش کنم. قدم بزنم. دوچرخه سواری برم. فک کنم لازمش دارم دیگه الان.