۳۰ بهمن ۹۸ ، ۰۰:۰۱
Hell
۶ شب پیش من داشتم جهنمی ترین شب زندگیم رو میگذروندم و الان دلم میخواد بنویسم راجع بش. چرا الان یادش افتادم؟ چون بالاخره تونستم از داییم ساعت دقیق فوت پدربزرگم رو بپرسم و بفهمم دقیقا همون لحظهای بوده که بدون اینکه بدونم دلم آشوب ترین بوده و نمیتونستم بخوابم، دقیقا همون لحظهای بوده که مامان با دیدن خواب بابایی که لبخند میزنه و سرم تو دستش نیست از خواب میپره و همون لحظهای که من حرفم با امیررضا تموم شد و قرار شد بریم بخوابیم. چقدر ترسناکه نه؟
من همیشه خوب میخوابم ولی تو عمرم دو شب خیلی خاص بودن که نتونستم توشون بخوابم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و نمیتونستم بخوابم. فردای روز اول با خبر سقوط هواپیمای پونه پاشدم و فردای روز دوم با خبر فوت بابایی.